جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

دوست من قلبت را به خداوند سپار ..این همه تلخی و غم ..این همه شادی و ایمانت را...
گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار..به خداوندی که خوب می داند گل من سهم تو از دل چیست...!!!
گاه دلتنگ شوی ..گاه بی حوصله و سخت و غریب.!!!
و زمانی را هم غرق شادی و پر از خنده و عشق...همه را ای گل ناز به خداوند سپار...
خاطرت جمع عزیز ک عدالت خصلت مطلق اوست...
گل نازم ..این بار چشم دل وا کن !!دست رد بر دل هر غصه بزن!!!حرفهایت را گرم و ارام و بلند به خداوند بگو....عشق را تجربه کن!!
حرف نو را این بار از لب شاد چکاوک بشنو ....قطره ابی بچکان .بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها!!!!
گل من در این سال ..که پر از روز و شب است. .و پر از خاطره هایی تازه ...چشم دل وا کن و شبیه شب و شبنم...غرق موسیقی باش...!لحظه ها می گذرند تند و بی فاصله از هم ..........مثل ان لحظه که دیروز شدو مثل ان روز که انگار گلم ....هر گز از ره نرسید...!!!
اری ای خوب قشنگ....زندگی امدن و رفتن نیست ..خاطره ها هستند ..گاه شیرین و گهی تلخو غریب...
بهتر ان است که در روز جدید...فکر را نو بکنیم ...عشق را سر بکشیم. ...ودل تار غمین را بنشانیم سر سفره نور..
خانه اش را بتکانیمو سپس هر درو پنجره را سوی چشمان خدا باز کنیم.....
روز نو امده است!!!!
و بهار هم امسالمثل هر سال از اغوش خدا می روید!!
کاش این بار گلم ...با دل گرم زمین عهد ببندیم دگر...قدر بودن ها را خوب تر می دانیم....

و خدا ر ا هر روز..از نگاه همگان می خوانیم...!!
فاصله بسیار است بین خوبی و بدی...می دانم!!!

ولی ای ماه قشنگ ...انچه در ما جاریست..این همه فاصله نیست...چشمه گرم وصال است وعبور...زندگی می گذرد تند و اسان و سبک...
عاشق هم باشیم ...عاشقه بودن هم ...عاشقه ماندن هم ...عاشقه شادی و هر غصه هم .....
روز نو امده است ...فکر را نو بکنیم ..عشق را سر بکشیم .... زندگی ...
می گذرد ...
تند و اسان و سبک!!!!

خدایا من و تنهایی از اول با هم بودیم هیچوقت جدامون نکن 

خدایا کمک کن به همه اونهایی که به کمکت احتیاج دارن

خیلی سخته از دست کسی که خیلی دوسش داری دلگیر بشی و نتونی حرفی بزنی دلت از غم ها پر بشه و نتونی خودتو تخلیه کنی نتونی فریاد بزنی  

خیلی غمناکه کسی که همش دوستت داشته یه روزی بهت پشت پا بزنه    

شده تا حالا از حرف کسی که برات عزیزه برنجی و جز اشک حرفی نداشته بزنی  

شده تا الان کسی رو که خیلی دوسش داری از دست بدی و سکوت کنی 

شده که حس کنی  تنهایی و دلت گرفته باشه از غصه ها به تنگ اومده باشی  و نیاز به یه آغوش گرم نیاز به یه همدم نیاز به یکی که مونست باشه تا براش حرف بزنی داشته باشی  

شده دلتنگ کسی باشی ولی اون شخص توجهی بهت نداشته باشه 

ای کاش کسی باشه که همه این شدها رو برات پاک کنه و بهت بگه که تا آخرش باهاته ای کاش کسی باشه که جای همه این شدها رو برات پر کنه  ....................

  

 

از خدا میخواهم آنچه شایسته توست به تو هدیه دهد نه آنچه آرزو داری زیرا گاه آرزوهای تو کوچکند و شایستگی تو بسیار......

*روز عرفه

روز نیایش و روز بارش چشم های خاکیان بر شما آسمانیان مبارک باد

و التماس دعا در لحظات قشنگ خلوتتان . . .    

* عرفه روزی است که

خدا درهای مغفرت و بخشش و رحمتش را بر روی بندگان خود آنان می گشاید . . . 

 

*یا رب به محمد و علی و زهرا / یا رب به حسین و حسن و آل عبا

کز سر لطف بر آر حاجتم در دو سرا / بی منت خلق یا علی الاعلا . . . 

 

*در زلال آفتاب نگاه خداوند قنوت عشق را عاشقانه به زمزمه می نشینیم

در روز عرفه که سجاده ای به وسعت هستی گسترده است 

 

*الهی 

 ،آن خواهم که هیچ نخواهم

الهی  

 رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم ، تو از ما بگذر

الهی  

 به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده

الهی  

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر

الهی  

چون تو حاضری چه جویم ، چون تو ناظری چه گویم

الهی 

 آگر بخواهم شرمسارم ، و اگر نخواهم گرفتار  

 الهی 

در بسته نیست، ما دست و پا بسته ایم

  

*خدایا

من اگر بد کنم

تو را بنده های خوب بسیار است

اما تو اگر مدارا نکنی

من را خدای دیگر کجاست ؟ 

 

*مطمئن باش ، حرفهایت هرچند تکراری باشد

یکی هست که به آنها گوش میدهد آن کسی نیست جز خدا 

روز عرفه، روز معرفت، روز زدودن قلب از غبار عصیان و روز خدا و خدایی شدن است.
  

*روز عرفه، روز رویش گلستان رحمت، روز نگین انگشتری ذی الحجه و روز دعا و استجابت دعا است 

 

*در روز عرفه، دست های خود را به سوی آن بی نیاز بالا می بریم و پیوسته دعا می کنیم: خدایا! غروب این روز را با غروب گناهانمان یکی گردان.
 

*حمد می گوییم خدای مهربان  / خالق و سازنده این مکان

آفریده این زمین و آسمان  / کائنات و جمله موجود آن . . .

روز عرفه مبارک 

 

_ دوست عزیز برای اینکه به خدا نزدیک بشی هیچ کاری نداره فقط صداش کن  

همین  

خدا از رگ گردن به تو نزدیک تره فقط کافیه باور کنی  

برای اینکه باورش کنی تنها لازمه که بخوای  

و در آخر اینکه خواستن توانستن هست  

ممنون از شما دوست عزیز که به وبلاگم سر زدی  

در پناه حق موفق و سرافراز باشید  

یا علی

 

کادو 

روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود
........................................................................................................ 

 

سم  

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است. 

........................................................................................................  

 کودک و خدا  

کودک منتظر بود که به دنیا بیاید.

‫کودک از خدا پرسید:« پس کی من را به دنیا می فرستید؟»

‫خدا گفت:« صبر داشته باش...»

‫کودک بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.

‫پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟»

‫خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان است»

‫کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟»

‫خدا پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»

‫کودک پرسید:« خدایا... من باید او را دوست داشته باشم؟»

‫خدا گفت:« برتر از دوست داشتن... تو باید بعد از من او را بپرستی»

‫کودک گفت:« خدایا... پس خواهش می کنم مرا زودتر به دنیا بفرست»

‫سپس با خودش فکر کرد:« یعنی مادر چه موجودی می تواند باشد که خدا این قدر احترام قایل است و می گوید بعد از خدا باید او را بپرستم؟»

‫کودک حسابی کلافه شده بود. حرف های خدا او را برای دیدن مادر کنجکاو کرده بود... زمان زیادی گذشت، اما خدا کودک را به دنیا نفرستاد.

‫کودک عصبانی شد و گفت:« خدایا... پس کی می خواهید من را به دنیا بفرستید؟»

‫خدا پاسخ داد:« گفتم که... صبر داشته باش. تو دیرتر به دنیا می روی»

‫کودک نگاهی به کودکان دیگر انداخت که پشت سر هم به طرف دنیا می رفتند.

‫کودک عصبانی تر پرسید:« چرا من باید دیرتر به دنیا بروم؟»

‫خدا گفت:« چون ورود تو به دنیا با ورود دیگر کودکان فرق دارد»

‫کودک پرسید:« ورود من چه فرقی دارد؟»

‫خدا گفت:« صبر داشته باش... خودت می فهمی»

‫کودک بغض کرد. خدا از بغض کودک ناراحت شد و گفت:« تو را دیرتر از بقیه می فرستم تا معنی صبر را بفهمی»

‫بغض کودک ترکید و شروع به گریه کرد.با گریه به خدا گفت:« اما من تا همین الآن هم خیلی صبر کردم.»

‫خدا پاسخ داد:« بیش تر باید صبر کنی... چون ورود تو به دنیا با صبر امکان پذیر است... تو باید صبور باشی کودکم.»

‫کودک معنی این حرف خدا را نفهمید. اما باز هم صبر کرد. مدتی گذشت و در این مدت کودکان زیادی به دنیا رفتند دیگر حسابی کلافه شده بود که خدا به او گفت:« اینک نوبت تو است... می توانی به دنیا بروی... برو و صبور باش»

‫کودک باز هم منظور خدا را نفهمید... مشتاقانه به سوی دنیا دوید...

‫خوشحال بود که بالاخره می تواند موجود مادر را ببیند...

‫اما خدا او را با صبر آشنا کرده بود، چون با به دنیا آمدن او ، مادرش از دنیا می رفت.

........................................................................................................   

 بخشش در سیرک 

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.  

................................................................................................................................... 

 

خدا هست !   

مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

خدایا از من آهی و از تو نگاهی  

سعی کنیم زندگی رو زیاد سخت نگیریم  

با داشته ها و نداشته ها بسازیم  

زندگی رو با گذشت و مهربونی بگذرونیم  

لازم نیس از هرچیزی بهترینشو داشته باشیم تا زندگیمون خوب باشه 

 بلکه باید نگاهمون رونسبت به هرچیزی  قشنگ کنیم  

 و باز هم سعی کنیم ........................................................... 

خدایا در لحظه های بی کسی پناه من باش حتی اگر آن لحظه با تو نبودم

گرچه می دانم در آن لحظه به یادم هستی حتی اگر آن لحظه به یادت نباشم 

 

خدایا خیلی دوستت دارم  

 

خداجونم تنهامون نذار 

 

خدای مهربونم مواظب همه باش مراقب اون عزیزانی هم که خیلی دوسشون دارم باش 

 

 

همانا زمین هیچگاه از حجت الهی خالی نمی ماند چه ظاهر و آشکارا باشد چه پنهان و گمنام  

                                    **السلام علیک یا اباصالح المهدی **

خدایا با دلتنگی هام چیکار کنم  

چه جوری ازشون فرار کنم  

چه جوری ازشون دور بشم  

خداجونم کمکم کن