جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد  

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.

 قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار 

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

 جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند


 ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.


 دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد،


 ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت


 و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت 

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته

 و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد،


 من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا،


 او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد


 این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟


مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،

 از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب،


فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،


 فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

جمعیتی عظیم، مردی را در خیابان می‌بردند، بازوهای مرد با ریسمان بسته شده‌ بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچون پادشاهی گام برداشت.
از سیمای باوقارش آشکار بود که او مردمی را که احاطه اش کرده‌ بودند تحقیر می‌کرد و از آنان متنفر بود. جمعیتی که با ابراز تنفر فریاد می زدند : "به او شلیک کنید! بکشیدش، همین الآن! گلویش را ببرید! او جنایتکار است! بکشیدش!"
 
او افسری بود که، در جریان شورش مردم، از حکومت جانبداری کرده‌ بود. اکنون مردم او را گرفته ‌بودند، و برای اجرای مجازات‌اش می‌آوردند.
 
مرد با شگفتی با خود گفت: "اکنون چه کاری می‌توانم بکنم؟ خب، هیچ کس برای همیشه پیروز نمی‌شود. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. شاید زمان مرگ من فرا رسیده ‌است. شاید این سرنوشت من است." با وجود آنکه ناامید بود، با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسیرکنندگانش زد.
 
فریادها ادامه یافت. مرد شنید که فردی می‌گوید: "خودش است! همان افسر است! همین امروز صبح بود که او به طرف ما تیراندازی می‌کرد."
 
جمعیت با بی‌رحمی به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتی آن‌ها به خیابانی که از اجساد مردگان دیروز پر شده ‌بود آمدند، اجساد هنوز در پیاده‌روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت می‌شد. جمعیت خشمگین شدند. "چرا منتظر مانده‌اید؟ بکشیدش!"
 
زندانی روی در هم کشید و سر خود را بالاتر گرفت. جمعیت او را تحقیر کردند، اما او بیش‌تر از آنچه آن‌ها از او متنفر بودند، از آن‌ها متنفر بود.
 
چند زن با هیجان شدید فریاد زدند: "بکشیدش! همه‌شان را بکشید! جاسوس‌ها را بکشید! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بکشید!" اما رهبر جمعیت اصرار داشت تا او را جلوتر بیاورند، درست پایین میدان شهر، جایی که قرار بود جلوی چشمان تمام جمعیت کشته شود.
 
آن‌ها خیلی از میدان شهر دور نبودند هنگامی که، در یک سکوت بی‌سابقه، گریه‌ی گوشخراش کودکی در پشت جمعیت شنیده‌ شد!
 
"پدر! پدر!" پسر بچه‌ی شش ساله‌ای از میان جمعیت فشار آورد تا به زندانی نزدیک‌تر شود. "پدر! آن‌ها می‌خواهند با تو چه کنند؟ صبر کن، صبر کن، مرا با خود ببر، مرا ببر."داد و فریادهای مردم خشمگین در نقطه‌ای که کودک بود متوقف شد، جمعیت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌ی عبور بدهند، گویی کودک کنترل عجیبی بر روی مردم داشت.
 
زنی گفت: "نگاهش کنید! چه پسر بچه‌ی دوست‌داشتنی‌یی!"
 
کودک فریاد زد: "پدر! من می‌خواهم با پدرم بروم!"
 
"چند سالته، بچه؟"
 
پسر جواب داد: "با پدرم چه می‌کنید؟"
 
یکی از مردان از داخل جمعیت گفت: "برو خونه، پسر. برو پیش مادرت."
 
اما افسر صدای پسرش و آنچه را که که مردم به او گفتند، شنیده‌بود. چهره‌اش غمگین‌تر شد، و شانه‌هایش در میان ریسمان‌هایی که او را بسته بود پایین افتاد. او در جواب مردی که چند لحظه پیش صحبت کرده ‌بود فریاد زد: "او مادر ندارد!"
 
پسر خود را از میان جمعیت به جلو کشید. سرانجام به پدرش رسید و از بازوهای او بالا رفت. جمعیت به فریاد زدن ادامه داد: "بکشیدش! او را دار بزنید! این رذل را بکشید!"
 
پدر پرسید: "چرا خانه را ترک کردی؟"
 
پسر گفت: "آن‌ها می‌خواهند با تو چه کنند؟"
 
"گوش کن، از تو می‌خواهم که کاری برای من بکنی."
 
"چه کاری؟"
 
"تو کاترین را می‌شناسی؟"
 
"همسایه‌مان؟ البته."
 
"پس گوش کن. بدو. برو پیش او بمان. من خیلی زود به آنجا می‌آیم."
 
پسرک گفت: "من بدون تو نمی‌روم"، سپس شروع به گریه کرد.
 
"چرا؟ چرا نمی‌روی؟"
 
"آن‌ها می‌خواهند تو را بکشند."
 
"آه نه، این فقط یک بازی است. آن‌ها فقط دارند بازی می‌کنند." زندانی با مهربانی پسرش را از خود جدا کرد و خطاب به مردی که جمعیت را رهبری می‌کرد گفت:
 
"گوش کن، هر طور و هر موقع که می‌خواهید مرا بکشید، اما این کار را در حضور فرزند من انجام ندهید"، و به پسر اشاره کرد. "برای دو دقیقه مرا باز کنید و دستانم را بگیرید و به فرزندم نشان دهید که شما دوستان من هستید و قصد هیچ‌گونه صدمه زدن را ندارید، بعد از این او ما را ترک خواهدکرد. پس از آن... پس از آن می‌توانید دوباره مرا ببندید، و مرا هرگونه که می‌خواهید بکشید."
 
رهبر جمعیت موافق بود.
 
سپس زندانی با دستان خویش پسر را گرفت و گفت: "پسر خوبی باش، حالا، فرزندم. برو پیش کاترین."
 
"اما تو چی؟"
 
"من خیلی زود در خانه‌ام، کمی بعد. برو، پسر خوبی باش."
 
پسر به پدرش زل زد، سرش را به یک طرف کج کرد سپس به طرف دیگر. برای مدتی فکر کرد. "تو واقعاً به خانه می‌آیی؟"
 
"برو پسرم، من می‌آیم."
 
"می آیی؟" و پسر از پدرش اطاعت کرد.
 
زنی او را به بیرون جمعیت راهنمایی کرد.
 
اکنون پسر رفته‌بود. زندانی نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: "من آماده‌ام، اکنون می‌توانید مرا بکشید".
 
اما پس از آن چیزی رخ داد، چیزی غیرقابل توصیف و دور از انتظار ...
 
در یک آن، وجدان همه‌ی آن جمعیت بی‌رحم و نامهربان که وجودشان مملو از تنفر بود بیدار شد.یک زن گفت: "می‌دانید چه شده؟ بگذارید او برود."
 
دیگری با او همراه شد: "خداوند در مورد او قضاوت خواهدکرد. بگذارید برود".
 
دیگران نیز زمزمه کردند: "آری بگذارید برود! بگذارید برود." و بلافاصله تمام جمعیت برای آزادی او فریاد می‌زدند.
 
افسر آزادشده و سربلند ـ که چند لحظه‌ی پیش از آن جمعیت متنفر بود ـ شروع به گریه کرد. دستانش را بر روی صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردی گناهکار، به سوی جمعیت دوید، و کسی او را متوقف نکرد

khoda junam behtarin ha ro baraye azizanam mikham  

khodaye mehrabun azizanam behtarin hediye haye man hastand ke to bedune hich mennati behem bakhshidi  

barashun Arezooye behtarin ha , behtarin Arezooha ro barashun daram 

fadaye hamashun 

khayli doseshoun daram 

بسم رب المهدی 

  سلام خدمت تمامی دوستان عزیزی که لطف دارن و به وبلاگ من سر میزنن 

و از همه مهمتر بنده حقیر رو قابل میدونن و برام نظر میذارن   

این پست رو این دفعه از طرف همسر عزیزم میذارم   

البته این نوشته نه شعر هستش نه داستان   

بخوام به زبون ساده بگم  

از طرف همسر گلم

برای یه شخص محترم و عزیزی که الان به خاطر عمل کردن قلبشون در بستر بیماری هستن برای "آقای سید علامه مهری"" رییس پادگان عقیدتی سیاسی شهر شیراز " 

اگه درست نوشته باشم  

که قبلن همسرم در اونجا خدمت مقدس سربازی روگذروندن میذارم   

از شمایی که به وبلاگ من اومدی و الان یا هروقت دیگه ای که این نوشته رو میخونی این خواهش رو دارم  

خداییش به اندازه معرفت وجودت  

برای همه مریضهایی که التماس دعا گفتن و الان و نزدیک شب عیدی ولادت حضرت محمد مصطفی(ص)
رو تخت بیمارستانها خوابیدن دعا کنی  

و از ته دلت این ذکر رو هرچی که میتونی 1 بار و اگه تونستی بیشتر  

زمزمه کنی 

أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ   

امیدوارم یاد مریض گفته شده هم باشی

خدا نکنه که پدر یا مادری کوچیک یا بزرگی دختر یا پسری فامیل یا آشنایی دوست یا عزیزی الان یا هروقتی در بستر بیماری باشه  

خدایا شب عید نزدیکه و  

من عیدمو از خود حضرت رسول میطلبم  

سلامتی و شفای همه بیماران 

علی الخصوص آقای علامه مهری  

و در آخر خودم هم برای سلامتی ایشون و همه مریض ها زمزمه میکنم

أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ 

الهی آمین  

دکتر شریعتی چه زیبا در مورد زن حرف زده  بخونید خالی از لطف نیست  

سخنان دکتر شریعتی در مورد زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

می تواند تنها یک همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!

و این رنج است...

حضرت علی (علیه‎السلام) می‎فرماید: در حال دعا گفتم: خدایا مرا نیازمند هیچ یک از بندگانت نکن.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) این دعا را شنید و فرمود: یا علی! اینگونه دعا نکن، زیرا کسی نیست که محتاج مردم نباشد.

گفتم: پس چگونه دعا کنم؟

فرمود: بگو؛ خدایا! مرا نیازمند مردم بد نکن .

پرسیدم: چه کسانی جزء مردم بد، به شمار می‎آیند؟

فرمود: کسانی که وقتی به نعمتی می‎رسند، آن را از دیگران(نیازمندان) دریغ می‎کنند و چون خود محتاج شوند و با آنان بر خلاف انتظارشان رفتار شود، بر می‎آشوبند و مردم را سرزنش کنند.

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.حضرت سلیمان ع مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.حضرت سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت : ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.حضرت سلیمان ع به مورچه گفت :وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن 

 التماس دعا

تو این روزا هرجا بری حرف از پیروزی انقلاب هستش  

 ۲۲ بهمن  

و امام خمینی (ره)   

امام خمینی همون کسی که واقعا هرچی هم در مورد ایشون شخصیتشون  فداکاری و از همه مهمتر زندگی و سرگذشتشون بگم بازم کمه   

اونایی که تو اون دوران بودن امام عزیزمون رو دیدن  

حتی باهاشون حرف زدن و خیلی خاطره ها دارن  

همش میگن یادش بخیر  

چه روزایی داشتیم  

واقعا خوش به حالشون 

ای کاش ما هم تو اون دوران بودیم تا واقعیت ها رو با چشم خودمون و از نزدیک ببینیم   

درسته اون زمونا نبودیم یا اگه بودیم کوچیک بودیم  

ولی وقتی تلویزیون صحنه هایی از اون موقع ها رو پخش میکنه 

و ما میتونیم  

یه کمی از مزه شیرین و به یاد ماندنی پیروزی و شوق مردم رو بچشیم  بازم جای شکر رو داره  

من هم یه چندتا خاطره از امام خمینی براتون گذاشتم  

امیدوارم که مورد توجهتون قرار بگیره

  

 (محمدهاشمى ) محافظ بیت 

   

توى قم، زمانى که تازه به سپاه آمده بودم، روى پشت‏بام منزل نگهبانى مى‏دادم. وقتى که پاس بخش براى تعویض بعضى نگهبانها آمد، یکى از برادران نگهبان آن طرف پشت‏بام برادرى را که نوبت نگهبانیش تمام شده و داشت‏به پایین مى‏رفت، صدا زد و گفت پایین که مى‏روى، مقدارى آب براى ما بیاور که تشنه ایم. ساعت‏یک یا 5/1 بعداز نصف شب بود، طرف مى‏خواست‏برود بخوابد، خوابش مى‏آمد و حالش را نداشت تا برود و از آسایشگاه آب بیاورد. لذا در جواب گفت; یک ساعت دیگر که پستت تمام شد، خودت مى‏روى پایین و آب مى‏خورى. خلاصه نیمه شب بود و دیر وقت ولى چند دقیقه‏اى نگذشته بود که دیدم حضرت امام یک پارچ آب و یک پیش دستى خرما دستشان است و دارند مى‏آیند بالا. از پله‏هاى پشت‏بام آمدند بالا، من هم سر در پشت‏بام نگهبانى مى‏دادم، حضرت امام آمدند جلو، من دست پاچه شدم، پریدم پایین و گفتم آقاجان چکار دارید؟ گفتند مثل اینکه یکى از برادرها تشنه بود، این آب را به او بدهید، خرما را هم دادند که ما بخوریم. من اصلا زبانم بندآمده بود که چه بگویم. آخر این موقع شب آقا خودشان را به زحمت انداخته بودند و گویا صداى برادرى را که تقاضاى آب مى‏کردند، شنیده بودند.  

  

کارهای شخصی 

امام مقید بودند که کارهای شخصی خود را شخصا انجام دهند و در این رابطه حتی به نزدیکترین افراد منزل خود نیز دستور نمی داد. چای صبحانه و بعداز ظهر خود را، شخصا از آشپزخانه می آوردند و سر سفره، غذا و وسائل مورد احتیاج خود را از دیگران نمی خواستند. فرزند بزرگ امام می گوید: من اولین اولاد بودم و امام خیلی به من علاقه داشتند و فوق العاده احترام به من می گذاشتند، توی اتاق ایشان که می رفتم می نشستم اگر مثلا آب می خواستند یک دارویی می خواستند به من نمی گفتند یک وقت می دیدم آقا بلند شدند و می رفتند لیوان آب یا دارویشان را می آوردند من ناراحت می شدم و می گفتم آقا به من کار بگوئید 

 

 رفتار امام با بچه ها 

خانم طباطبائی- همسر حاج سید احمد آقا (ره) درباره رفتار امام با بچه های و بازی امام با نوه اش علی چنین می گوید: علی کوچک بود، گاهی کارهایی می کرد که اصلا مناسب نبود، حتی ممکن بود برای آقا ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشحالی و خنده می گفتند: مساله ای نیست، بچه را آزاد بگذارید چون آقای تمام شبانه روز را در خانه بودند و علی هم در کنار ایشان بود لذا آقا با علی مانوس بودند و علی هم به آقا انس گرفته بود. یک بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در کنار ایشان نشسته است و از آقای تقاضای ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: «پدرجان! آخر ساعت رنجیرش می خورد به چشمت و اذیت می شوی» علی گفت: خوب عینکتان را بدهید . ایشان فرمودند: عینکم نیز همینطور، به چشمانت می زنی چشمانت اذیت می شود، چشم تو حالا ظریف است، گل است، علی اصرار کرد که آقا، عینک را بدهید ایشان فرمودند: نه دسته اش را می شکنی و من دیگر عینک ندارم، نمی شه بچه به این چیزها دست بزند. چند دقیقه ای گذشت و علی در خانه چرخی زد و مجددا آمد و گفت: آقا! امام فرمودند: «جانم » علی گفت: آقا: بیا تو بچه شو و من آقا می شود!! امام فرمودند خیلی خوب باشد. علی گفت: پس پا شو از این جا، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام بلند شدند و خودشان را کنار کشیدند و علی گفتند: پس عینک را بده، ساعت را بده بچه که به عینک و ساعت دست نمی زند!! آقا فرمودند بیا، من به تو چه بگویم؟ راهش را درست کردن و عینک و ساعت را گرفتی. گاهی علی به آقا می گفتند: شما بنشینید من شما را حمام کنم، آنوقت ایشان می نشستند و علی سر و صورت ایشان را می شستند، علی دستش را به دیوار می کشید که مثلاً صابون است بعد به سر و صورت آقا می مالید. من به علی می گفتم: با این کار آقا را اذیت می کنی و آقا فرمودند: نه اذیت نمی کند بگذارید کارش را بکند.   

 

 گردنبند 

 یک روز از از کشور ایتالیا یک نامه و یک بسته برای امام رسید. توی آن بسته: یک گردنبند بود. صاحب نامه، نوشته بود من مسلمان نیستم ولی شمار را خیلی دوست دارم و این گردنبند را هم به شما هدیه می دهم تا هر جوری که دلتان می خواهد از آن استفاده کنید. چند روز گذشت یک روز صبح، امام صدای گریه یک بچه را شنیدند. گفتند: بروید ببنید این بچه کیست و چرا گریه می کند. برای امام خبر آوردند که او دختر کوچک یک شهید است که با مادرش آمده و می خواهد شما را ببیند. امام گفتند: او را زود بیاورید اینجا. وقتی دختر کوچولو را آوردند، هنوز داشت گریه می کرد. امام او را بغل گرفتند و روی زانوهای خود نشاندند. بعد او را بوسیدند و در گوشش چیزهایی گفتند: دختر کوچولو کم کم گریه را فراموش کرد و خندید امام هم با او خندید. بعد امام بلند شدند و آن گردنبند را آوردند و به گردن او انداختند و به او گفتند: «حالا برو پیش مامانت.» بچه هم با خوشحالی امام را بوسید و رفت    

همبازی علی   

امام به بچه ها خیلی علاقه داشتند. به آنها خیلی محبت می کردند و سعی داشتند بچه ها را خوشحال کنند. یک روز داشتم دنبال علی می گشتم (علی، نوه امام است) اما پیدایش نکردم. با خودم گفتم حتماً رفته توی اتاق امام. رفتم جلوی در اتاق، در زدم و رفتم تو. دیدم علی توپ کوچکش را آورده توی اتاق به اصرار از امام می خواهد که با او بازی کند! امام هم با خونسردی، آن طرف اتاق ایستاده بودند و به آرامی توپ را برای علی، قل می دادند. تعجب کردم و به خود گفتم : «امام با این همه کار و با این همه خستگی چه قدر حوصله دارند و چه قدر به بچه ها با محبت هستند» 

عشق چیزی جز ظهور مهر نیست!

عشق یعنی مهر بی چون و چرا

عشق یعنی کوشش بی ادعا

عشق یعنی مهر بی اما، اگر

عشق یعنی رفتن ِ با پای سر

عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست

عشق یعنی جان من قربان اوست

حرف های دل ، بدون گفتگو

عشق یعنی عاشق بی زحمتی

عشق ، یار مهربان زندگی

بادبان و نردبان زندگی

عشق یعنی دشت گلکاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده

یک شقایق در میان دشت خار

باور امکان با یک گل بهار

در خزانی برگریز و زرد و سخت

عشق، تاب ِ آخرین برگ درخت

عشق یعنی روح را آراستن

بی شمار افتادن و برخاستن

عشق یعنی زشتی ِ زیبا شده

عشق یعنی گنگی ِ گویا شده

عشق یعنی مهربانی در عمل

خلق کیفیت به کندوی عسل

عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی یک نگاه آشنا

دیدن افتادگان زیر پا

زیر لب با خود ترنم داشتن

بر لب غمگین تبسم کاشتن

عشق، آزادی، رهایی ، ایمنی

عشق، زیبایی ، زلالی ، روشنی

عشق یعنی تنگ بی ماهی شده

عشق یعنی ماهی راهی شده

عشق یعنی آهویی آرام و رام

عشق صیادی بدون تیر و دام

عشق یعنی برگ روی ساقه ها

عشق یعنی گل به روی شاخه ها

عشق یعنی از بدی ها اجتناب

بردن پروانه از لای کتاب

در میان این همه غوغا و شر

عشق یعنی کاهش رنج بشر

ای توانا، ناتوان عشق باش

پهلوانا، پهلوان عشق باش

ای دلاور، دل بدست آورده باش

در دل آزرده منزل کرده باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر

واگذاری آب را بر تشنه تر

عشق یعنی ساقی کوثر شدن

بی پرو بی پیکر و بی سر شدن

عشق یعنی خدمت بی منتی

عشق یعنی طاعت بی جنتی

گاه بر بی احترامی ، احترام

بخشش و مردی به جای انتقام

عشق را دیدی، خودت را خاک کن

سینه ات را در حضورش چاک کن

عشق آمد، خویش را گم کن عزیز

قوت ات را قوت مردم کن عزیز

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از درمانده ای درمان کنی

عشق یعنی خویشتن را گم کنی

عشق یعنی خویش را گندم کنی

عشق یعنی نان ده و از دین مپرس

در مقام بخشش، از آئین مپرس

هر کسی او را خدایش جان دهد

آدمی باید که او را نان دهد

در تنور عاشقی سردی مکن

در مقام عشق، نامردی مکن

لاف مردی میزنی، مردانه باش

در مسیر عاشقی افسانه باش

دین نداری، مردمی آزاده باش

هرچه بالا میروی افتاده باش

در پناه دین، دکانداری مکن

چون به خلوت می روی کاری مکن

عشق یعنی ظاهر باطن نما

باطنی آکنده از نور خدا

عشق یعنی عارف بی خرقه ای

عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای

عشق یعنی آنچنان در نیستی

تا که معشوقت نداند کیستی

عشق یعنی ذهن زیبا آفرین

آسمانی کردن ِ روی زمین

عشق گوید مست شو گر عاقلی

از شراب غیرانگوری ولی

هرکه با عشق آشنا شد، مست شد

وارد یک راه بی بن بست شد

کاش در جامم شراب عشق باد

خانه جانم خراب عشق باد

هرکجا عشق آید و ساکن شود

هرچه ناممکن بود ممکن شود

در جهان هر کار خوب و ماندنی ست

رد پای عشق در او دیدنی ست

شعرهای خوب دیوان جهان

سر عشق است و سرود عاشقان

سالک آری، عشق رمزی در دل است

شرح و وصف عشق،‌ کاری مشکل است

عشق یعنی شور هستی در کلام

عشق یعنی شعر، مستی ، والسلام

آقا سلام گرچه بلند است جایتان / می خواهم از زمین بنویسم برایتان

یک نامه حاوی همه حرفهای راست / یک نامه از کسی که کمی عاشق شماست

یک نامه از بلندی انسان که پست شد / یک نامه از کسی که دچار شکست شد

این نامه مدح نیست فقط شرح ماتم است / یک ذره از هزار نوشتم اگر کم است

بعد از شما غبار به آیینه ها نشست / شیطان دوباره آمد و جای خدا نشست

پرپر شدند در دل طوفانی از بدی / گلهای رو سپید همیشه محمدی

آمد به شهر فاجعه، اسلام راحتی / انسان منهدم شده، قرآن زینتی

بیمارهای عشق خدا« بهتر»ی شدند / جلباب هایمان کم کم روسری شدند

خورشید مرد و شام تباهی دراز شد / بر روی دشمنان در این قلعه باز شد

در کسوت قدیمی آزادی زنان / دنیای ما اگرچه گرفتار آمدست

اما هنوز تشنه نام محمد است / در انتهای نامه خیسم سلام بر

نام بزرگوار و نجیب پیامبر

بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.

*  اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.

*  خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.

*  خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!

*  این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.

*  وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.

*  یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.

*  کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.

*  آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.

*  کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.

*  خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.

*  ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.

*  آنکه  خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.

*  خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.

*  بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.

*  روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.

*  برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.

*  شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.

*  به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.

*  چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.

*  امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟

*  اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟

*  وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

*  آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو.

*  خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

وقتی کسی را دوست دارید ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

وقتی کسی را دوست دارید ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

وقتی کسی را دوست دارید ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

وقتی کسی را دوست دارید ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

وقتی کسی را دوست دارید ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

وقتی کسی را دوست دارید ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

وقتی کسی را دوست دارید ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان  می شمارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

وقتی کسی را دوست دارید ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

وقتی کسی را دوست دارید ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟

کارم بیکی طرفه نگار افتادا

وا فریادا ز عشق وا فریادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

گر داد من شکسته دادا دادا

در خواب نمای چهره باری یارا

گفتم صنما لاله رخا دلدارا

خواهی که دگر به خواب بینی ما را

گفتا که روی به خواب بی ما وانگه

طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا

در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا

می نوش که عاقبت بخیرست ترا

ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای

دردانه کجا حوصله مور کجا

وصل تو کجا و من مهجور کجا

پروانه کجا و آتش طور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

خواهم که کشد جان من آزار ترا

تا درد رسید چشم خونخوار ترا

دردی نرسد نرگس بیمار ترا

یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز

ای ماه نشابور نشابور ترا

گفتی که منم ماه نشابور سرا

با ما بنگویی که خصومت ز چرا

آن تو ترا و آن ما نیز ترا

راهی که درو نجات باشد بنما

یا رب ز کرم دری برویم بگشا

جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم

هر چند که هست جرم و عصیان ما را

یا رب مکن از لطف پریشان ما را

محتاج بغیر خود مگردان ما را

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم

گر در ره کعبه میدوانی ما را

گر بر در دیر می‌نشانی ما را

خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را

اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست

وز خست خود خاک شوم هر کس را

تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را

دادم سه طلاق این فلک اطلس را

کارم به دعا چو برنمی‌آید راست

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

یا رب به محمد و علی و زهرا

بی‌منت خلق یا علی الاعلا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

ای تیر شهاب ثاقب شست خدا

ای شیر سرافراز زبردست خدا

دست من و دامن تو ای دست خدا

آزادم کن ز دست این بی‌دستان

کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا

منصور حلاج آن نهنگ دریا

منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد

زیرا که بدیدنت شتابست مرا

در دیده بجای خواب آبست مرا

ای بیخبران چه جای خوابست مرا

گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی

آرامش جان ناتوانست مرا

آن رشته که قوت روانست مرا

پیوند چو با رشته‌ی جانست مرا

بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن

گفتا سببی هست بگویم آن را

پرسیدم ازو واسطه‌ی هجران را

من جان توام کسی نبیند جان را

من چشم توام اگر نبینی چه عجب

روزی ده جن و انس و هم یاران را

ای دوست دوا فرست بیماران را

بر کشت امید ما بده باران را

ما تشنه لبان وادی حرمانیم

دوزخ بد را بهشت مر نیکان را

تسبیح ملک را و صفا رضوان را

جانان ما را و جان ما جانان را

دیبا جم را و قیصر و خاقان را

عیب ره مردان نتوان کرد آنرا

هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا

بدنام کند ره جوانمردان را

تقلید دو سه مقلد بی‌معنی

بر چهره نهاد زلف عنبر بو را

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را

تا هر که نه محرم نشناسد او را

پوشید بدین حیله رخ نیکو را

گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ

صد بار اگر توبه شکستی بازآ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

 

خدایا...پروردگارا...کمکم کن که بتوانم پنچره ی دلم را رو به حقیقت بگشایم... خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم را که دیری است دراین قفس زندانی است، در آسمان آبی عشق تو پرواز دهم خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پرواز را همیشه در خود زنده نگه دارم خدایا،شرمنده ام از زیادی گناهانی که انجام داده ام ،شرمنده ام خدایا از قدر نشناسی خودم ، از این که هر روز باعث ناراحتی تو می شوم شرمسارم خدایا چه بگویم از کدامین گناهم نزد تو طلب عفو کنم.خدایا به کدامین گناه اشک شرم ازدیده جاری سازم . هر وقت که خواستم زبان به حمد و ثنایت بگشایم اشک در دیدگانم جمع شد و بغض شرم و پشیمانی از گناهان دیگر مجال سخن گفتن نداد خدایا ،مرا از این منجلابی که در آن گرفتار شده ام نجاتم ده به این پرنده ی اسیر پروبالی ده تا خودش را از این قفس رهایی بخشد خدایا، مرا فرصتی ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتی برای یک لحظه آنچه باشم که تو میخواهی خدایا، چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم و زبان به حمد و ثنایت بگشایم درحالی که خود از کرده خویش آگاهم چگونه می توانم دوستار تو باشم درحالی که برعهد و پیمانی که با تو بسته ام وفادار نبوده ام چگونه می توانم طلب عفو و بخشش کنم درحالی هنوز شعله های عصیان در درونم فروزان است بارلاها،چگونه می توانم روی به توبه آورم درحالی که اسیر هواهای نفسانی خویشم ... همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روزکه شده آنچه باشم که تو می خواهی وآنچه کنم که تو می پسندی ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزو ر ابه من نداده است بارلاها، می ترسم، ازخویش وازاین سرنوشتی درانتظارمن است می ترسم از این بیابان و شوره زاری که در پیش روی من است می ترسم که مرگ به سراغم بیاید آرزوی رسیدن به تو را این بار او از من بستاند پس ای پروردگار بی همتا به لطف وکرم خویش مرا از مرداب رهایی ده وتوانی ده خویشتن را از هرچه بدی است پاک کن

خدایا  

وقتی تو مسجد میرم بعد اینکه نماز تموم شد  

دختر بچه هایی رو می بینم  

که چادر سرشونه  

و نشستن خیلی راحت بدون هیچ خجالتی باهات حرف میزنم 

خیلی غبطه میخورم 

چه راحت خواسته هاشون میگن  

و تو چه زود به حرفشون گوش میکنی  

و چه دل پاکی دارن  

خالی از  گناه  

ای کاش میشد به گذشته برگشت  

ای کاش جای اون بچه ها من بودم  

و ای کاش  

و کاش های دیگر  

خدایا منو ببخش

خدایا 

 خدای مهربون 

همیشه شرمندتم  

و بنده رو سیاهتم   

ادعا نمیکنم که قلبی پاک دارم  

ولی دلی شکسته دارم 

میگن خدا دعای دل شکسته ها رو اجابت میکنه  

خداجونم خودت بهتر میدونی که من هرگز نخواستم دلی رو بشکنم   

اگه هم دلی رو شکستم تاوانشم پس دادم

 امشب را ازته دلم ازت میخوام که کمکش کنی تا تصمیم درست رو بگیره 

نذاری که پا تو راهی بذاره عاقبتش جز پشیمونی و تنهایی چیزی نداره  

خدایا راه درست رو بهش نشون بده  و از این کاری که میخواد بکنه منصرفش کن

 فکر و خیالاتی که باعث میشه اونو ناراحت و ناامید کنه ازش دور کنی و نور امید رو به دلش نشون بدی  

خدایا  

هیش کی جز تو نمیتونه درکم کنه  

به سراغ من اگر می آیید  

 پشت هیچستانم 

 پشت هیچستان جایی است. 

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدک هایی است که خبر می آرند  

از گل واشده در دورترین بوته خاک  

روی شن ها هم نقش سم اسبان سواران ظریفی است  

که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند 

 پشت هیچستان چتر خواهش باز است 

 تا نسیم عطشی در بن برگی بدود زنگ باران به صدا می آید 

 آدم اینجا تنهاست و در این تاریکی سایه نارونی تا ابدیت جاری است  

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید 

 مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

· وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است   

· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند   

· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است    

· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است  

 

· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم   

·گر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری 

 

.دوست داشتن برتر از عشق است و من هرگز خود را تا بلند ترین قله ی عشق پایین نخواهم کشید   

 

دکتر شریعتی

موقع دلبری و پچ پچ و ناز است اذان می گویند

عاشقان پنجره باز است اذان می گویند

قبله هم سمت نماز است اذان می گویند

عاشقان هر چه بخواهید بخواهید خجالت نکشید

یار ما بنده نواز است اذان می گویند

عاشقان وقت وضو شد میل دریا می کنیم

آسمان را در کف سجاده پیدا می کنیم

امت عشقیم و در محراب مولامان علی است

سمت ساقی مجلسی مستانه برپا می کنیم

ما همه تکبیرگویان ما همه گلدسته ایم

ما سراسیمه به عشاق دگر پیوسته ایم

تا اذانی می وزد از سینه ای گلدسته ای

ما همه در مسجد چشم تو قامت بسته ایم 


این شعر رو خیلی دوست دارم  حفظ نیستم ولی وقتی بعضی از قسمتاشو با خودم زمزمه میکنم احساس خوبی میکنم 

گفتم بذارم تو وبلاگم
 موقع اذان که میشه خیلی آرامش میگیرم  حس میکنم یکی منتظرمه  

و میخواد که باهاش حرف بزنم   

و بدون خدا منتظر همه بندگانش هست  

حتی منتظر تو  

هیچوقت از درگاه رحمت و حق ناامید نباش  

چون تنها اون امید ما ناامیدا هستش 

از شمایی که زحمت میکشی الان یا هروقتی که قابل دونستی  میای تو وبلاگم  التماس دعا دارم  

موقع دعا کردن از یاد هم دیگه غافل نشیم  

در پناه حق موفق و موید باشید 

این روزا دلم خیلی هوای مشهد رو کرده  

احساس میکنم که امام رضا میخواد بطلبه که برم 

 یعنی به دلم افتاده ولی انگار یه مشکلی یه مانعی وجود داره 

 که خودم هم نمیدونم چیه 

تا قسمت نشه هم که فایده نداره  

بگذریم  

دیشب داشتم یه کتاب میخوندم به اسم مسافر کربلا  

در مورد زندگی و خاطرات شهید علیرضا کریمی  بودش

خیلی خاطره های قشنگ داشت به طوری که تا بعضی از اونها رو میخوندم بغض گلمو میگرفت و ناخودآگاه اشکم در میومد  

توصیه میکنم شما هم این کتاب رو بگیرید و مطالعه کنید خیلی تاثیر گذار هستش  

انشالا که بتونیم از این شهیدان عزیز و بزرگوار درس درست زندگی کردن رو یاد بگیریم  

و در نهایت احترام براشون قائل باشیم