جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

 سلام شب بخیر دوست عزیز نماز و روزتون قبول درگاه حق

 داشتم کتاب ز مثل .......زندگی رو میخوندم گفتم یکی از داستاناشو اینجا بنویسم شاید برای شما هم قشنگ باشه   

..............................................................................................................................

پسری به سفر دور رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند بنابراین مادرش دعا میکرد  که سالم به خانه باز گردد این زن هرروز به تعداد اعضا خانواده اش نان میپخت  و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و آن را پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت آن را بردارد هرروز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت ونان را برمیداشت و به جای آنکه از او تشکر بکند میگفت <<کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هرکار نیکی که انجام دهید به شما بر میگردد>> 

این ماجرا هرروز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های گوژپشت ناراحت و رنجیده شد با خود گفت او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هرروز این جمله رو به زبان می آورد نمی دانم منظورش چیست  

یک روز که زن از گفته های مرد گوژپشت به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستانی لرزان پشت پنجره گذاشت اما ناگهان به خود گفت این چه کاری است که من میکنم  و بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت مرد مثل هرروز آمد و نان را برداشت و حرفهای معمولی خود را تکرار کرد و به راه خود رفت آن شب درب خانه زن به صدا درآمد وقتی زن در را باز کرد فرزندش را دید ضعیف خمیده با لباسهایی پاره  

پشت در ایستاده بود او گرسنه تشنه و خسته بود درحالی که به مادرش نگاه میکرد گفت مادر اگر معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم در چند فرسخی اینجا گرسنه و نحیف شده بودم و داشتم از هوش میرفتم که مردی گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد از او لقمه ای غذا خواستم و او یه نان به من داد و گفت این تنها چیزی ست که هرروز میخورم امروز آن را به تو میدهم زیرا تو بیش از من به آن احتیاج داری  

وقتی مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید به یاد آورد که ابتدا نان آلوده ای برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود فرزند نان زهرآلود را میخورد به این ترتیب که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت  

از مکافات عمل غافل نشو  

گندم از گندم بروید جو ز جو 

وجدان واقعا خیلی خوبه اگه کسی داشته باشه  !!!!!

نظرتون در مورد این داستان چیه ؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
هموطن پنج‌شنبه 4 شهریور 1389 ساعت 18:25 http://548149.persianblog.ir/

داستان عبرت آموزی بود.به منهم سربزن.متشکرم.

بردیا پنج‌شنبه 4 شهریور 1389 ساعت 12:50

اگه یک روزی خواستین بدونید باد واقعا چیه بیاید تا بگم
امیدوارم همیشه موفق باشید

بردیا پنج‌شنبه 4 شهریور 1389 ساعت 10:21

وبلاگ زیبایی دارید امیدوارم موفق باشید و روز به روز بهتر باشه براتون و ادامه دار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد