شاعر زن میگه :
به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن ! آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید
شاعر مرد در جواب میگه :
به نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسنالخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیباییام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونهام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بیریا آفرید / جدا از حسادت و بیخشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک درخت / و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مهجبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایشات / نشسته مداوم تو را در کمین
به نام خدا
نامی که هرگز از وجودم دور نیست وپیوسته با یادش ، آرزوی وصالش را در سر داشتم .
سلام بر حسین (ع) سالار شهیدان ، اسوه و اسطوره ی بشریت.
مادرگرامی و همسر مهربانم ، پدر وبرادران عزیزم
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید، چقدر شما ها صبورید ، خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم ، غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و حیات ابدی).و نزدیکی با خدا،چرا که «ان الله اشتری من المؤمنین».
من نیز در پوست خود نمی گنجم ، گمشده ای دارم وخویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم ، سیمهای خاردار مانعند ، من از دنیای ظاهر فریب مادیات وهمه آنچه که از خدا باز می دارد متنفرم (هوای نفس شیطان درون وخالص نشدن)در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند ، از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد وهر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است .
عزیزانم! این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ، ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام وآلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم وپس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ، ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه ی « شهرضا» (قسمه ) وسمیرم، سپس شرکت در « خوزستان» و جریان گروهکها در خرمشهر پس ازآن سفر به سیستان وبلوچستان (چابهار وکنارک) وبعداَ حرکت به طرف «کردستان» . دقیقاَ دو سال در «کردستان » هستم.مثل این که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سرپا گنه کرده وتوفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.
اکنون می روم با دنیایی انتطار ، انتظار وصال و رسیدن به معشوق،ای عزیزان من توجه کنید :
1- اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد ؛ با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسرانتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم ، دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید. همسرم انسان فوق العاده ای است او صبور است و به زینب عشق می ورزد ، او از تر بیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد ، چون راهش را پیدا کرده است ، اگر پسر به دنیا آورد اسم او را «مهدی» واگر دختر به دنیا آورد اسم او را «مریم» بگذارید چون همسرم از این اسم خوشش می آید .
2- «امام» مظهر صفا و پاکی و خلوص ودریایی از معرفت است وفرامین او را مو به مو اجرا کنید ،تا خداوند از شما راضی باشد زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد .
3- هر چه پول دارم ، اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی) بدهید وبقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند .
4- ملت ما ، ملت معجزه گر قرآن ، است ومن سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است ،تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل نماید ودر این تلاش پیگیر مسلماَ نصر خدا شامل حال مؤمنین است .
5- از مادرم وهمه ی فامیل وهمسرم ؛ اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم ،مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.
زندگینامه
(( احمد )) در سال 1332 در جنوب تهران چشم به جهان گشود . پدر و مادرش اهل تقوا و دیانت بودند و بر این نسخ ، احمد را تربیت کردند . دورهء ابتدایی را در دبستان اسلامی (( مصطفوی )) تمام کرد . ضمن تحصیل ، در بازار به پدرش کمک می کرد . احمد از همان سالهای نوجوانی ، شوق و رغبت خاصی به شرکت در کلاسهای مذهبی و قرآن از خود نشان می داد . در آن کلاسها با مظالم و جنایتهای رژیم شاه آشنا شد و از همان نوجوانی ، وارد میدان مبارزه با عوامل رژیم ستمشاهی شد . او پس از پایان دورهء ابتدایی ، در هنرستان صنعتی شبانه ، به تحصیل ادامه داد و در سال 1351 با موفقیت مدرک دیپلم را دریافت کرد .
فعالیتهای جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
احمد که انسانی وارسته و مؤمن تربیت یافته بود همواره با رژیم شاه در حال مبارزه بود . حتی وقتی به سربازی اعزام می شود در ارتش به روشنگری سربازان و افشاگری مفاسد می پردازد . پس از پایان سربازی از سوی یک شرکت خصوصی برای انجام مأموریتی به (( خرم آباد )) می رود . روز به روز در مبارزاتش علیه شاه جایتر عمل می کند تا اینکه از سوی ساواک تحت تعقیب قرار می گیرد و در سال 1354 ، کمیته مشترک به اصطلاح (( ضد خرابکاری ساواک)) او را دستگیر و مورد شکنجه قرار می دهد . مدت پنج ماه در زندان (( فلک الافلاک)) خرم آباد ، در سلول انفرادی به سر می برد . این زندانها و شکنجه ها ، از احمد فردی مجرب و خود ساخته بار می آورد و او را در راهی که انتخاب کرده بود ، راسختر و پر صلابت تر می کند .
احمد پس از فلک الافلاک حدود نه ماه در بند عمومی زندانی می گردد . با اوج گرفتن موج انقلاب اسلامی از زندان آزاد می شود : اما آرام نمی گیرد و نقش رابط و هماهنگ کنندهء تظاهرات و راهپیماییها را در جنوب تهران به عهده می گیرد . بارها در مبارزهء با رژیم ستمشاهی ، تا پای شهادت پیش می رود و در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی ، بویژه 21 و 22 بهمن 1357 از خود درخشش و توانمندی خاصی بروز می دهد .
مبارزه با ضد انقلاب در کردستان
پس از شروع غائله کردستان در اسفندماه سال 1357به همراه 66تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوگان شد و به دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند. منطقه را از لوث وجود ضد انقلابیون که در راس آنها دمکراتها قرار داشتند،پاکسازی نماید.او پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان ،به شهرهای سقز و بانه رفت. در ابتدای ورود به شهر بانه تلافی کمین ناجوانمردانهای که ضد انقلابیون به نیروهای ستون ارتش زده بودند،طی یک عملیات دقیق «ضد کمین» خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبردچهارصد اسیرو دویست کشته از انقلاب برجای ماند.
پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان از جمله معاون خود(شهید محمد توسلی)برای فتح سنندج راهی این شهر شد. ستون تحت فرماندهی او از سمت راست شهر،حلقه محاصره ضد انقلاب را در هم شکست و به همراه سرداران رشیدی چون محمد بروجردی و اصغر وصالی،سنندج را آزاد نمود و کمر تجزیهطلبان را شکست.
آزاد سازی شهرمریوان
اوایل خرداد1359ماموریت آزادسازی شهرتام مریوان که در تصرف گروهگهای محارب بود،به وی محول شد. تسلط ضد انقلاب در مریوان به گونهای بود که از پادگان این شهر میتوانستند افرادی را که در سطح شهر تردد میکردند شمارش کنند. به همین دلیل به محض نشستن هلیکوپتر در محوطه باند فرود و حاج احمد و همراهانش زیر آتش همه جانب دشمن قرار مگیرند.
حاج احمد پس از ورود به شهر. سازماندهی نیروها،با یورشی سهمگین و برق آسا شهر مریوان و مناطق اطراف آن را از لوث وجود گروهکها پاک نمود.
از همین زمان بود که مسئولیت فرماندهی سپاه مریوان به عهده ایشان گذاشته شد و بلا فاصله به اتفاق شهدای بزرگواری چون حاج عباس کریمی،سید محمد رضا دستواره،رضاچراغی،حسین قوجهای،حسن زمانی،محسن نورانی و علیرضا ناهیری به پاکسازی مواضع مزدوران استکبار اعم از کومله ،دمکرات و رزکاری پرداخت.ترس و وحشتی که از او بر دل سیاهضدانقلابیون نشسته بود به جدی بود که به قول یکی از همرزمانش،هروقت به ضد انقلابیون خبر میرسید که حاج احمد قصد حمله به آنها را دارد،قوای ضد انقلاب ،فرار را بر قرار ترجیح میدادندو مانند روباه از معرکه میگریختند.
حضور در لبنان
حاج احمد پس از فتح خرمشهر و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آن جا ، اواخر خرداد 1361 ، طی مأموریتی همراه یک هیأت عالی رتبهء سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران ، به سوریه و لبنان سفر می کند تا راههای کمک به مردم مظلوم و بی دفاع لبنان را از نزدیک بررسی نماید .
شرکت در دفاع مقدس
حاج احمد در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج،ماموریت یافت تا رزم بیامان خود را در جبهه های جنوب ادامه دهد. او از طرف سردار فرماندهی محترم کل سپاه مامور شد با به کارگیری برادران سپاه مریوان و پاوه تیپ محمد رسول الله (ص)-که بعدها به لشکر تبدیل شد- را تشکیل دهد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود به عهده گیرد. پس از مدتی زمینه اجرای عملیات بیت المقدس در دستور کاریگانهای رزمی قرار گرفت. حاج احمد علاوه بر مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ،در تمامی ماموریتهای شناسایی شرکت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزدیک راه کارهای مناسب عملیات را شناسایی میکرد. در شب دهم اردیبهشت ماه سال 1361عملیات بیت المقدس آغاز شد و رزمندگان اسلام به فرماندهی حاج احمد از دو محور به مواضع دشمن یورش بردند. نقطه آغاز عملیات،منطقا دارخوین به سمت جاده اهواز-خرمشهربوده با عبور نیروها از رود متلاطم کارون به سمت دژ«مارد»جهتدهی شده بود و با وجود حجم سنگین آتش کور و بیوقفه یگانهای توپخانه ارتش بعث عراق ،رزمندگان اسلام توانستند نیروها دشمن را در این محورها زمینگیر کنند و کلیه تانکهای آنها را دفع نمایند. یکی از فرماندهای عملیاتی جنگ در مورد نقش حساس ایشان در عملیات بیت المقدس میکوید:«اگر فرماندهی قاطع و عمل به موقع در بعد از ظهر روز اول عملیات بیت المقدس روی جاده اهواز-خرمشهر حاج احمد نبود عملیات به مشکلات زیادی برخورد میکرد. او در همان جا اسلحه کلاشینکف خود را به دست گرفت و تا مرز شهادت ایستادگی کرد و رزمندگان نیز با تاسی به او مقاومت بسیاری از خود نشان دادند که در نهایت جاده اهواز-خرمشهر حفظ شد. او به رغم جراحت و زخمی که از ناحیه پا داشت حاضر به ترک میدان نبرد نشد و با صلابت و اقتدار تمام از دژهای مستحکم و میادین متعدد مین،نیروهایش را عبور دادو در نهایت ساعت 11 صبح روز سوم خردادماه سال 1361رزم آوران تیپ 27حضرت رسول(ص)با جلوداری سردار حاجاحمد متوسلیان در کنار سایر یگانهای سپاه به خاک مطهر خرمشهر قدم نهادند .ایشان در عصر همان روز طی سخنان کوتاهی خطاب به دریادلان بسیجی در برابر مسجد جامع خرمشهر چنین گفت:
«همه عزیزان ما که تا امروز در خونشان غوطه ور شده و به شهادت رسیدهاند برای حفظ اسلام عزیز بوده هرچند داغ فراقشان جگر ما را سوزاند،اما خدا را شکر که بالاخره توانستیم امروز با آزادی خرمشهر قلب اماممان را شاد کنیم.»
در پی آزادسازی خرمشهر،حاج احمد در معیت سایر سرداران فاتح خرمشهر به محضر فرمانده کل قوا حضرت امام خمینی(قدس سره )این سرداران دلاور به ویژه حاج احمد را به گرمی مورد تفقد خاص خویش قرار دادند.
ویژگیهای اخلاقی
آگاهی و شناخت بالا ی ایشان در مسائل سیاسی-اجتماعی از جمله خصوصیات بارز این سردار بزرگوار بود. در تدبیرو تصمیمگیریهایش دقت نظر داشت. ضمن قاطعیت در کار،بر دلها فرماندهی میکرد و همراده در بطن مشکلات حضور داشت. به همین دلیل ،درسختترین شرایط،کسی او را تنها نمیگذاشت. امکاناتی را بیشتر از نیروهای تحت امر خود،به رغم برخورد قاطعانه در امر فرماندهی،در کارهای جمعی مانند ساختن سنگر،نظافت محیط،شستن ظروف و...با پرسنل تحت امر همراهی میکرد. علاقه به مطالعه و بحث پیرامون اخبار و رویدادها،از خصوصیات دیگر او بود. در مواقع مقتضی در جمع صمیمی همرزمانش پیرامون مسائل اعتقادی بحث مینمود. حاج احمد نسبت به شهداوخانوادههای محترمشان احترام خاصی قایل بود و در هر فرصتی به مزار شهدا میرفت و برای رسیدگی به معضلات و حوائج خانوادههای این عزیزان تلاش میکرد در غم فراق همرزمانش میسوخت و نقل میکنند:«هنگامی که برمزار شهید جهان آرا حاضر میشد،آن چنان از خود بیخود میشد که با ساعتها بیوقفه اشک میریخت و با روح بلند او نجوا میکرد.»
برادر دیگری نقل میکند:«شبی در جوار مرقد مطهر حضرت زینب(س)تا صبح به گریه و نماز مشغول بود. حوالی سحر با سیمایی بشاش و لبی خندان به سوی همسفرانش آمدو در پاسخ به سؤال دوستایش که خوشحالی او را جویا شده بودند،گفته بود:از سر شب داشتم در فراق برادران شهیدم ،مخصوصا شهید محمد توسلی اشک میریختم به عمه سادات متوسل شدم. تا بلکه ایشان در کارم عنایتی فرمایند. چند لحظه پیش ناگهان دیدم یک پیرمرد نورانی بامحاسنی سفید و لباس بسیجی بر تن،کنارم آمدو ایستاد و گفت پسرم!بیتابی نکن ،لحظه اجابت دعایت نزدیک شده است.»
مروری بر زندگانی جاویدالاثرمتوسلیان
در سال 1332 در تهران متولد شدند.
در سال 1354 دستگیری بوسیله ساواک به جرم فعالیت علیه رژیم منحوس پهلوی پنج ماه زندانی انفرادی در فلک الافلاک خرم آباد
سال 1365رابط و هماهنگ کننده تظاهرات در محلات جنوبی شهر تهران
اعزام به کردستان اسفندماه 1357برای سرکوب اشرار آن منطقه
1358ماموریت برای آزادسازی جاده پاوه-کرمانشاه
1359ماموریت برای آزادسازی شهر مریوان
دی ماه 1360عملیات سرنوشت ساز محمّد رسول الله (ص)
تاسیس تیپ 27 حضرت رسول(ص)
ساعت 11 صبح روز سوم خرداد سال 1361تیپ 27 حضرت رسول(ص)به فرماندهی ایشان وارد خرمشهر شد.
اواخر خرداد سال 1361ماموریت به لبنان برای سرکوب رژیم غاصب صهیونیستی
14تیرماه 1361اسارت بوسیله مزدوران فالانژ
نحوه اسارت
در چهاردهم تیر سال 1361،اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور پست ایست و بازرسی،مزدوران حزب فالانژ اتومبیل رامتوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک-توسط آدم ربایان دست نشانده رژیم تروریستی تل آویو گروگان گرفته شده و پس ازشکنجه و بازجویی،به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. در حالی که همرزمان آن مهاجر الی الله ،مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبری ازاو و همرزمانش برسد.
زندگی نامه شهید مهدی باکری
تولد و کودکی
به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یک خانواده مذهبی و باایمان متولد شد. در دوران کودکی، مادرش را – که بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک) وارد جریانات سیاسی شد.
فعالیتهای سیاسی – مذهبی
پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد.
شهید باکری در طول فعالیتهای سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود.
شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) – در حالی که در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیتهای گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت.
ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد.
شهید باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیتهای شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
نقش شهید باکری در دفاع مقدس
جلسه تصمیم گیری برای عملیات؛ اسامی فرماندهان: محسن رضایی، بشر دوست، شهید مهدی باکری، رحیم صفوی، حسین علائی، ناشناخته.
شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیتالمقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود.
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت کند. در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میکرد.
در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد.
شهید باکری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد.
در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا میباشد همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.
تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبههها، را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کنار بود بازداشت. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبههها، پا به پای مهدی، جانفشانی کرد.
نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتکهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست. در مرحله آمادهسازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی میگذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل، آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بکار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.
نحوه شهادت
رحیم صفوی، شهید مهدی باکری، حسین علائی
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا(ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند.
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناکترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(ع) و کولهباری از تقوی و یک عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیکران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و کرم عمیم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره کرده است که: چه کنم که تهیدستم، خدایا قبولم کن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره میکند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میکند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.
این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.
خاطرات
در بیت امام، مهدی را دیدم و گفتم: "آقا مهدی! خوابهای خوشی برایت دیدهاند ...مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است؟" گفتم: همه خبرها که پیش شماست. یکی از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد، خواب دیده بود، در بهشت منزلی زیبا میسازند. پرسیده بود: "این خانه را برای چه کسی آماده میکنید؟" گفتند: "قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد." باز پرسیده بود: "او کیست؟" بعد سکوت کردم. مهدی مشتاقانه سر تکان داد و گفت: "خوب ...ادامه بده." گفتم: "پاسخ دادند: قرار است مهدی باکری به اینجا بیاید. خلاصه آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختی." سرش را پایین انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گرایید و به آرامی گفت: "بنده خدا! با این کارهایی که ما انجام میدهیم، مگر بسیجیها اجازه دهند که به بهشت برویم! جلو در بهشت میایستند و راهمان نمیدهند." سپس فرو رفت و از من دور شد. دیگر مطمئن بودم که مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری میکند.
روزی از مدرسه به خانه میآید، در حالی که گونهها و دستهای سرخ و کبودش ، حکایت از عمق سرمایی میکند که در جانش رسوخ کرده است. پدرش همان شب تصمیم میگیرد که پالتویی برایش تهیه کند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه میرود. غروب که از مدرسه برمیگردد با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اطاق میافکند. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او مینگرند، و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری است، میگوید: "چگونه راضی میشوید من پالتو بپوشم در حالیکه دوست بغلدستی من در کنارم از سرما بلرزد."
|
وصیتنامه سردار بدر شهید مهدی باکری
عزیزانم! اگر شبانهروز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده، باز هم کم است. آگاه باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چارهساز ماست. ...بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام بار بیایند.
● نماز اول وقت
شهید مهدی زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا دید که آقا مهدی مشغول زیارت خانه خداست.عده ای هم به دنبالش بودند.
پرسیده بود: شما اینجا چه می کنید؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم در اینجا فرماندهی اینها را به من واگذار کردند.
● اخوی مواظب خودت باش
تازه از بیمارستان بیرون آمده بودم.وقتی به منطقه برگشتم بچه ها تپه ای را گرفته بودند.یکی از بچه ها گفت:فرمانده لشکر دستور داده کسی روی خط الرأس نرود.
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدم.صبح خواب آلود وخمار از سنگربیرون زدم. آفتاب حسابی پهن شده بود. ...ناگهان چشمم به جوانی کم سن و سال افتاد.کلاه سبز کاموایی سرش بود و لباس زرد کره ای تنش.با دوربین روی درختی در خط الرأس مشغول دیده بانی بود.
این را که دیدم انگار با پتک زده باشند روی سرم.سرش داد کشیدم"آهای تو خجالت نمی کشی؟بیا پایین ببینم."
یکباره دست از کار کشید نگاهم کرد. یک نگاه پرمعنا.گفت:چیه اخوی؟گفتم: می خواهی خودت را به دشمن نشان دهی؟ نمی گویی با این کار جان چند نفر به خطر می افته؟! هر کاره ای که هستی باش مگر برادر زین الدین دستور نداده کسی روی خط الرأس نرود؟! تو رفتی آن بالا چکار؟!
گفت:خیلی عصبانی هستی؟! گفتم باید هم باشم.۱۸۰نفر بودیم همه شهید شدند ...تأمل نکرد و گفت:از کدام گردانی؟ گفتم گردان ضد زره گفت: جرو همان ده پانزده نفری که......
گفتم شلوغ بازی در نیاور بیا پایین اگر هم کاری باشد بچه های اطلاعات عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا که بالا گرفت بچه های دیگر هم از سنگر بیرون زدند همین که از درخت پایین آمد یکی از بچه های قم شروع به بوسیدن او و ابراز محبت کرد.بعد خودش آمد طرفم پیشانی ام را بوسیدو گفت خسته نباشید بچه های شما خوب عمل کردند.وقتی خواست برود دستم را محکم فشرد و با خنده گفت: اخوی مواظب خودت باش.من هم با حالت تمسخر گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشی او هم خنده ای کرد و رفت.
وقتی او رفت به آن برادر قمی گفتم : او که بود که بوسیدیش؟گفت: نفهمیدی:! گفتم: نه! گفت : آقا مهدی بود که هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!
نا باورانه دنبالش دویدم اما رفته بود هر وقت یاد این صحنه می افتم احساس می کنم که در برابر کوهی از صبر و با یک قله شرم بر دوشم هستم.
گذری بر خاطرات شهید مهدی زین الدین
اسلحه و تسبیح
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میکردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهرهها به خوبی تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که میگویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجبزاده. رجبزاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت میسوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست میگفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر میگفت. تا متوجهمان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم میخواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:حسین رجبزاده
خواب ناتمام
بعد از چند شبانهروز بیخوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون میگذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهرهاش زرد بود و چشمان قرمزش از بیخوابیها و شب بیداریهای ممتد حکایت میکرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچهها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه میکرد و خاکها را کنار میزد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاکهای لباسش را میتکاند خندید و گفت: «انگار عراقیها هم میدانند که خواب به ما نیامده . »
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد رضا اشعری
دشت سوخته
حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظهشماری میکردیم. یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و میخواهد با مردها صحبت کند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگیمان را زائل کند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) میآیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شاید تا یک ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع کنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچهها با شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هقهق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:مرتضی سبوحی
خیابانگردی
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران میشدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر میخواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر میدانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را میگشتی؟» قیافه جدیتری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگیشان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمیخواهیم اینجا بمانیم. تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است.»
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد جواد سامی
پرواز دو سردار
در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: «ما خودمان میرویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
هزاران داوطلب برای دویست روز روزه
یکبار با آقا مهدی صحبت میکردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیک به دویست روز، روزه بدهکارم» اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد که: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزههایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچهها را که چند هزار نفر میشدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفتهاند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معاملهای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام . همه تا پای جان . باید مقاومت کنین . از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »
سردار صفوی فرمانده سابق سپاه
حسین رجبزاده
انتخابی الهی
شعله های انقلاب اسلامی، رژیم طاغوت را متحیّر کرده بود و شهرها یکی پس از دیگری به نهضت بزرگ امام امت می پیوست. ترس و وحشت، حکومت خودکامه طاغوتی را وادار کرده بود تا هرگونه حرکت مذهبی و سیاسی را سرکوب کند. پدر شهید زین الدین که از فعّالان سیاسی و مذهبی بود، توسط ایادی رژیم دستگیر و به شهر سقّز در استان کردستان تبعید شد. آقا مهدی، در همین ایام که پدرش در تبعید بود، در کنکور سراسری شرکت کرد و رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد، ولی از وارد شدن به دانشگاه انصراف داده و در مغازه پدرش مشغول به کار شد. او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: «مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم می خواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمی گذارم این سنگر مبارزه خالی بماند». گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیه های علماء و فعالیت های ضد رژیم بود.
انصراف از دانشگاه پاریس
اواخر عمر رژیم پهلوی، اعتصابات عمومی بیش تر شهرهای این مرز و بوم را فرا گرفته بود. این حرکات عمومی مردمی، باعث تعطیلی مغازه ها و ادارات و کارخانه ها شده بود. شهید زین الدین هم جهت پیوستن به صف انقلاب مغازه پدر را تعطیل کرد، ولی کسب دانش برای او تعطیل نشد و یادگیری زبان خارجی در اولویت کاری او قرار گرفت؛ زیرا قصد عزیمت به یکی از کشورهای خارجی برای ادامه تحصیل داشت. او با چهار دانشگاه از دانشگاه های فرانسه مکاتبه کرد و بعد از مدتی، نامه قبولی از یکی از آنها دریافت کرد. بعد برای انتخاب یکی از دانشگاه ها، به یکی از دوستانش که به تازگی از فرانسه برگشته بود مراجعه کرد، او در جواب گفته بود: در فرانسه خدمت حضرت امام رسیدم، ایشان فرمود: «به ایران برگردید؛ زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است». و این سخن، باعث انصراف شهید زین الدین از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل می شود.
تنها ولی مصمّم
هنگامی که پدر شهید زین الدین به جرم فعالیت سیاسی برضد رژیم، از شهر خرم آباد به سقّز تبعید شد، خانواده ایشان هم به سقز رفته و به وی ملحق شدند و تنها مهدی در خرم آباد ماند و فعالیت های ضد استبدادی پدر را ادامه داد. او با دوستانش جلساتی برضد رژیم برپا داشت و در آن ها افشاگری کرده و مطالب این جلسات را در سطح شهر پخش می کردند، به طوری که در آن روزها آقا مهدی، به محوری بر ضد رژیم طاغوت تبدیل شده بود.
مهاجرت به قم
آبان ماه سال 1357 بود که پدر شهید مهدی زین الدین را به جرم فعالیت سیاسی از شهر سَقز به اِقلید فارس تبعید کردند. روزهای شکل گیری انقلاب اسلامی و ایام پرالتهاب رژیم بود. پدر مهدی از فرصت به دست آمده استفاده و به اصفهان فرار کرد. بعد از آن جا به شهر مقدس قم آمده و قم را برای سکونت برگزید و سپس شهیدزین الدین به همراه خانواده به پدر ملحق می شوند. از این جا فصل جدیدی از زندگی آقا مهدی آغاز شد؛ زیرا به شهری قدم نهاده بود که مرکز اصلی هدایت مبارزات مردم ایران به شمار می رفت. و در آن جا به فعالیت های سیاسی و انقلابی خود، توسعه بیش تری داد.
مبارزه در قم
سکونت در شهر قم که کانون مبارزه برضد رژیم بود، فرصتی برای شهید زین الدین به وجود آورد که او خود را برای مبارزه جدّی تر آماده سازد. پدرش درباره فعالیت های مبارزاتی شهید زین الدین می گوید: «ما عکس هایی را که در اصفهان چاپ کرده بودند، به قم می آوردیم و مسئولیت آقا مهدی این بود که آن ها را در بازار و سطح شهر پخش کند. او در زمان حکومت نظامی، عکس های زیادی را بر در و دیوار شهر نصب می کرد». که سرانجام این کار در آن شرایط، با خطرات بسیاری مواجه بود.
شهید مهدی زین الدین، اغلب یک دست لباس ساده بسیجی به تن داشت و با همه افلاکی بودن، خاکی می نمود . با این که اسم و عنوان داشت، بر گمنامی تمام پای می فشرد . شاهدش، حکم مأموریتی است که برای خود نوشته بود و گاه برای ورود به پادگان ها و مراکز سپاه، ارائه می داد که حکم مسئول اطلاعات-عملیات بود، نه فرماندهی لشکر . او نه تنها بر دلها حکومت می کرد که خود اهل دل بود و تا این دست نمی داد، آن میسر نبود .اهل مناجات و راز و نیاز شبانه بود . فراموش نمی کنم شبهایی را که در یک اتاق یا یک ساختمان بودیم؛ اغلب با صدای گریه های عاشقانه اش بیدار می شدیم . هنوز زمزمه های سحری اش در وجود ما نفس می کشد .شبی در مقر بودیم که از مأموریتی دراز باز آمد . هر وقت به یاد این نکته می افتم، منقلب می شوم . دیرگاه بود و ما سرمست خواب و سرگرم رویاهای خویش .ناگهان صدای گریه ای شگفت، رشته های رنگارنگ خوابمان را آشفت . بچه ها سراسیمه سر برداشتند و گوش خواباندند . از صدای آشنای گریه اش که در مقر پیچیده بود، دریافتم از مأموریت بازگشته است .این درست ده روز پیش از شهادتش بود . او در خلوت خویش به دعا دست برداشته بود و با خدای خویش راز و نیاز می کرد .
سخنی با شهید
ای شهید، ای زین الدین، تو زینت دین بودی و شهادت زیبنده تو. تو مایه افتخار دین و انقلاب بودی. همواره گام های سترگ تو را به نظاره می نشینم و یاد و خاطره ات را ارج می نهم. رشادت های تو، الگوی فرزندانمان خواهد شد و نسل های آینده ایران به وجود تو و مردانی مثل تو خواهند بالید. از تو می پرسم آیا شفاعت شما گوشه ای از احوال نابسامان ما را خواهد گرفت و آیا در دیار باقی، شرمنده شما نخواهیم شد؟ همیشه این زمزمه در گوشم طنین می اندازد که شهدا به ما خواهند گفت: شما بعد از ما چه کردید، خدایا، آن چه صلاح دین و دنیای ماست ارزانی دار و امر ما را به شهادت ختم فرما.
ای وارث زخم های حیدر آئین | خورشید شهید، ای غروب خونین |
سیراب شدی ز چشمه سار شمشیر | ای لاله سرخ عشق ای زین الدین |
هم نوا با زین الدین
صحبت عاشق و معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق می سوزد، چنان لب به زمزمه می گشاید که هر بیننده ای را به حیرت وامی دارد. تاریکی شب و سرزمین خاموش جنوب، محلی مناسب برای نجواهای شبانه زین الدین بود. او عاشق دل سوخته ای بود که می گفت: ان شاءاللّه که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خون بار حسین را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب های ما متوجه توست، خدایا، این قلب های شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان.
خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.
چهره ای بشّاش
مردان الهی چهره ای بشاش دارند و اگر غمی هم باشد، در سینه مخفی می کنند. آن ها همیشه به زندگی لبخند می زنند و از سیاهی های زندگی شکوه ای ندارند. شهیدزین الدین یکی از این مردان الهی بود. یکی از سرداران می گوید: «من همیشه در قیافه شهیدزین الدین این بشاش بودن را می دیدم. او مأموریت ها را هرقدر هم که سخت بود انجام می داد، ولی چهره اش به طرز عجیبی خندان بود».
حدیث نفس
دل عاشق، جای گاه معشوق است و دل مؤمنْ جای گاه معبود، ولی آنان که به وصال یار رسیدند، در آینه دلْ غیر از جمال دوست ندیدند. زین الدین عاشق بی قراری بود که مقصدی جز رسیدن به معبود نمی دید. یکی از دوستان شهید می گوید: «زین الدین در میان بسیجیان از محبوبیت خاصی برخوردار بود. او را بالای دستان پرمحبت خود می گرفتند و با شور و عشق، شعار سرمی دادند. یک بار که چنین اتفاقی افتاد و مهدی توانست خود را از چنگ بچه ها برهاند با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشست و به تأدیب نفس خود مشغول شد. او با یک حالت عصبانیت به خودش می گفت: مهدی، خیال نکنی کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند، تو هیچ نیستی. تو خاک پای بسیجیان هستی. همین طور می گفت و آرام آرام می گریست».
گریه های شبانه
شب، جامه آرامش و سکوت برتن می کند تا شب زنده داران را فرصتی دوباره برای خلوت کردن با معبود فراهم آید. سیاهی شب، زمزمه لالایی برای غافلان از محبوب است، ولی در نظر مردم بیداردل، شب چون روز است و راهی روشن برای رسیدن به خالق هستی. یکی از یاران شهید زین الدین می گوید: «شبی در مقر فرماندهی بودیم و ایشان به مأموریتی طولانی رفته بود. دیروقت بود و همه ما مستِ خواب و سرگرم رؤیاهای خوش بودیم که ناگهانْ صدای گریه ای، رشته های رنگارنگ خوابمان را آشفت. از صدای حزین گریه زین الدین که در مقر پیچیده بود، دانستیم که آقا مهدی تازه از مأموریت برگشته است».
تسلیت رهبری
رهبر فرزانه انقلاب، که در زمان شهادت شهید زین الدین، ریاست جمهوری اسلامی ایران و ریاست شورای عالی دفاع را برعهده داشتند، برای ارج نهادن به مقام این شهید بزرگ و خدمات چندین ساله این فرمانده جوانْ طی پیامی به جانشین شهید زین الدین در لشکر 17 علی بن ابی طالب، از مقام ایشان تجلیل کردند که متن پیام بدین شرح است: «برادر اسماعیل صادقی، مسئول ستاد لشگر 17 قم (ایشان نیز در یکی از عملیات ها به شهادت رسید) متقابلاً شهادت سردار شجاع اسلام مهدی زین الدین و برادر فداکارش مجید را به یکایک افراد و فرماندهان آن لشگر و به همه فرماندهان سپاه پاسداران تبریک و تسلیت می گویم. بی شک این خون های پاک، همگان را در پی گیری هدف های بزرگ اسلامی مصمم تر و بازوی پرتوان رزمندگان را نیرومندتر می سازد». ایشان هم چنین در پیام دیگری خطاب به مسئولان لشکر 17 علی بن ابیطالب قم می فرمایند: «سردار شهید این لشگر، شهید مهدی زین الدین که به حق می توان گفت از ستارگان درخشان بود، با فقدان خود ما را داغ دار کرد».
وداع آخر
روزهای آخر زندگی شهید مهدی زین الدین حال و هوایی دیگر داشت و نورانیت چهره اش، خبر از یک واقعه بزرگ می داد. این اتفاقات توجه مادرش را هم جلب کرده بود. پدر شهید زین الدین می گوید: «روز جمعه، آقا مهدی از یکی از شهرها تماس گرفت و با مادرش صحبت کرد. مجید (برادر کوچک آقا مهدی که با هم به شهادت رسیدند) هم بعد از مدتی زنگ زد و با مادرش صحبت کرد. بعد از اتمام تلفن، مادرش برگشت و گفت: «بچه ها با من خداحافظی کردند و من مطمئن هستم که این آخرین خداحافظی بود. در صحبت های آقامهدی چیز عجیبی دیدم که خبر از خداحافظی آخر می داد». این آخرین تماس مهدی با ما بود.
عروج عاشقانه
شهادت، هنر مردان الهی است و مردان خدا زیبنده شهادت اند و به راستی که خط سرخ شهادت، میراث بزرگ انبیای الهی است. در هشت سال جنگ تحمیلی خداجویان مخلص ایران اسلامی، با این عشق سرخ هم آغوش شدند و بر فراز قله سعادت گام نهادند. مهدی زین الدین از جمله مردان الهی بود که به این فیض رسید. سرانجام آن حادثه بزرگ و خبر وحشت انگیزی که هموراه لشگر 17 علی بن ابی طالب قم از آن هراسان بود، به وقوع پیوست و خبر پرواز سید مهدی زین الدین، به گوش رسید.
شهیدزین الدین در مأموریتی که از کرمانشاه به سوی سردشتِ آذربایجان غربی درحرکت بود، با گروه های ضد انقلاب درگیر شد و به فیض شهادت نائل گردید. مزار ایشان در گلزار شهدای علی بن جعفر قم، زیارت گاه عاشقان شهادت است. روحش شاد و یادش جاودان باد.
مردی به رنگ خاک
شهید زین الدین، آن قدر خاکی و بی آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمی شناختند. لباس های ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگی های بارز اخلاقی او بود. یکی از بسیجیان در این باره می گوید: یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخن رانی برادر مهدی زین الدین فرمانده لشکر استفاده می کنیم. من هنوز ایشان را نمی شناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. این جا بود که شهید زین الدین را شناختم.
سردار خط شکن
یکی از فرماندهان ارشد سپاه درباره شهید زین الدین می گوید: لشگر 17 علی بن ابی طالب قم، از جمله بهترین لشگرهای سپاه بود که پیچیده ترین و سخت ترین عملیات جبهه های نبرد را به این لشگر می دادیم. این لشگر خط شکن بود. نشد که لشگر 17 با فرماندهی شهید زین الدین به خطی از خطوط دشمن حمله کند و آن خط شکسته نشود. شهید زین الدین به عنوان فرمانده خط شکن و هم به عنوان فرماندهی که دشمن نتوانست او را از جزایر مجنون بیرون براند، حماسه آفرید و از این رو به نام «سردار خط شکن» معروف شده بود.
جنگ و خلاقیت شهید زین الدین
جنگ، عرصه بروز استعدادهای نهفته فرزندانی بود که به عشق خمینی کبیر به صف مجاهدان راه حق پیوستند. با شروع جنگ، میدان بروز این خلاقیت ها و استعدادها فراهم شد. یکی از فرماندهان ارشد نظامی می گوید: در جنگ خیبر که منجر به آزادسازی جزایر مجنون واقع در هورالهویزه، در شرق رودخانه دجله گردید، برای اولین بار طلسم جنگ در روز شکسته شد. ما سعی می کردیم از جنگ روزانه، به خاطر مشکلاتی که داشت، پرهیز کنیم، ولی با خلاقیت شهید زین الدین، ما جنگ در روز را آغاز کردیم و به نتیجه هم رسیدیم.
ازدواج
یکی از دوستان شهید مهدی زین الدین می گوید: یک روز به ایشان گفتم، آقا مهدی الان وقت ازدواج شماست، چرا دست به کار نمی شوی؟ جواب دادند: راستش تا به حال فکر این جا را نکرده بودم. ما که با جنگ ازدواج کرده ایم.
بعدها یک روز آقا مهدی آمد و گفت: فلانی من حاضرم ازدواج کنم، ولی همسر من، دختری باید باشد که بتواند با ما زندگی کند؛ چون ما مرد جنگیم و کم تر دختری حاضر می شود سختی های ما را تحمل کند. او پس از مدتی، همراه صبور و پرتحمل خود را یافت که حاصل این ازدواج، یک دختر بود که اسمش را لیلا گذاشتند
زین الدین در نگاه همسر
لحظه لحظه زندگی انسان های وارسته، سرشار از خاطرات ناب و به یادماندنی است که هرکدام درسی است برای ره پویان عشق. همسر شهید زین الدین درباره ایشان می گوید: «اولین خصوصیتی که می توانم از او بگویم، راز و نیازی است که با خدا می کرد و آن نمازهایی است که با خلوص نیّت و توجه می خواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگی کند. در برخورد اولی که با هم داشتیم، تمام مسائل را برایم گفت او می گفت: انتهای راه من شهادت است، با این حرف ها و تذکرات قبلی که داده بود، مشکلات نبودنش در خانه برایم راحت بود».
مسئولیت های زین الدین
استعدادها و خلاقیت های ذاتی انسان، در پیکار با رویدادها و حوادث آشکار می شود. با آغاز جنگ و رشادت های فراوانی که شهیدزین الدین از خود به ثبت رساند، فرماندهان را برآن داشت تا مسئولیت های حساس و کلیدی را به او واگذار کنند. بدین ترتیب، زین الدین، به عنوان مسئول شناسایی یگان ها انتخاب شد و پس از آنْ به عنوان مسئول اطلاعات عملیات سپاه دزفول و سپس مسئول اطلاعات عملیات محورهای سوسنگرد انتخاب شد. او در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه نصر را پذیرفت و در عملیات رمضان، به سرپرستی تیپ 17 علی ابن ابی طالب قم و سرانجام به فرماندهی لشگر 17 علی ابن ابی طالب قم منصوب شد و در همین سِمَتْ به مقام والای شهادت رسید.
در خدمت محرومان
سرانجام انقلاب شکوه مند اسلامی در 22 بهمن سال 57 به رهبری رهبر عظیم الشأن انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه الله و تلاش و مجاهدت مردم قهرمان ایران اسلامی به پیروزی رسید و وعده الهی مبنی بر حکومت محرومان و صالحان بر زمین، در قسمتی از این کره خاکی محقق شد. فلسفه وجودی این انقلاب که همانا رشد و ترقی ملت مسلمان بود، امام را واداشت که «جهاد سازندگی» را تأسیس کند تا به بهترین صورت به محرومان جامعه رسیدگی شود. با تأسیس جهاد سازندگی، شهیدزین الدین از جمله کسانی بود که به این ارگان انقلابی وارد شد و با توجه به روحیه انقلابی و خستگی ناپذیری که داشت، به فعالیت عمرانی و خدمت رسانی به محرومان پرداخت.
ورود به سپاه پاسداران
انقلاب اسلامی، در سال های آغازین برای حفاظت از خطرات داخلی و خارجی، به تکیه گاهی نیاز داشت تا نهال انقلاب در مقابل تندباد حوادث بیمه شود؛ از این رو، رهبر فرزانه انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه الله ضرورت، تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را احساس و دستور تشکیل آن را صادر کرد.
با تشکیل سپاه پاسداران، شهید زین الدین جزء اولین کسانی بود که دعوت پیر مراد را لبیک گفته و داوطلبانه به عضویت سپاه پاسداران درآمد تا از دستاوردهای خونین انقلاب پاسداری کند. او در بدو ورود به سپاه، در قسمت پذیرش سپاه پاسداران شهرستان قم مشغول به خدمت شد و پس از مدتی، به علت تعهد، درایت و پشتکاری که از خود نشان داد، به پیشنهاد فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم و حکم ستاد مرکزی سپاه، به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انتخاب شده و در این مسئولیت حساس انجام وظیفه کرد.
مبارزه با جریان های انحرافی
با پیروزی انقلاب اسلامی، منافع کسانی که در سایه استبداد و استعمار به نان و نوایی رسیده بودند، به خطر افتاد و نتوانستند بال های عدالت گستر این انقلاب مردمی را تحمل کنند؛ ازاین رو، درصدد انتقام برآمدند. در آن مقطع زمانی، حزب خلق مسلمان که آغاز فعالیت فتنه انگیز آن ها، هم زمان با مسئولیت شهید زین الدین در واحد اطلاعات سپاه قم بود، قصد اقداماتی مخرّب داشتند که ایشان با تدبیری صحیح، تمام نقشه های آن ها را نقش بر آب کرد و مدارکی از این حزب به دست آورد که وابستگی آن ها را به بیگانگان روشن می ساخت. شهید زین الدین هم چنین در غائله کردستان در اواخر سال 1358، به آن جا رفت و با پاسداران دلاور قم، در آزادسازی شهرهای کردستان، به ویژه شهر سنندج مردانه جنگید. گویا از گروه هیجده نفری که مهدی و دوستانش به کردستان رفته بودند، چهار یا شش نفر بیش تر برنگشتند و بقیه، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
شروع جنگ تحمیلی
پس از آن که استعمار، منافع خود را در سرزمین پهناور اسلامی از دست رفته دید و توطئه های ضد انقلاب کردستان و لانه جاسوسی و جریان طبسْ هیچ کمکی به او نکرد، به فکر توطئه ای افتاد که شعله های آنْ به مدت هشت سال دامن امت اسلامی را گرفت؛ جنگ تحمیلی عراق برضد ایران. در شهریور سال 1359 ایران آماج حملات وسیع نیروهای رژیم بعثی قرار گرفت و در مدت چند روز، چندین شهر ایران به تصرف قوای دشمن درآمد. در این زمان، مسئولیت مردان الهی و پیروان خمینی کبیر سنگین تر شد. در همان روزهای نخستین جنگ، شهید زین الدین به همراه صد نفر از دوستان خود عازم منطقه عملیاتی جنوب شدند و پس از گذراندن یک دوره آموزشی کوتاه مدت، خود را به خوزستان رسانده و دوران حماسه ساز و پرتلاش دیگری از زندگی خود را آغاز کردند.
قرآن، راهنمای بشر در تمام عرصه های زندگی است و انسان را در حریم امن پروردگار جای داده و با دنیای بی کران عبودیت حق آشنا می سازد. در پرتو تأثیر قرآن است که حاملان آن و عاملان واقعی اش، به عزت دنیا و آخرت می رسند.
پدر شهید زین الدین درباره آشنایی و انس فرزندشان با قرآن کریم از همان دوران کودکی می گوید: «مادر آقا مهدی معلم قرآن بود و همیشه در جلسات قرآن شرکت می کرد و به طورکلّی، قرآن جای گاه ویژه ای در زندگی ما داشت. بعد از مدتی، متوجه قرآن خواندن آقامهدی شدیم، در حالی که نزد معلمی برای یادگیری قرآن نرفته بود».
آغاز تحصیلات
مادر شهید زین الدین درباره دوران تحصیل آقا مهدی می گوید: «در پنج سالگی به علت مسائلی از تهران به خرم آباد مهاجرت کردیم. در آن جا آقا مهدی را در کودکستانی که مسئولیت آن را یک فرد مذهبی برعهده داشت، ثبت نام کردیم. مهدی سال های ابتدایی را در مدرسه ای در همان شهر با موفقیت گذراند». پدر شهید نیز می گوید: «سال پنجم ابتدایی بود که روزی معلمش نزد من آمد و از نبوغ فوق العاده مهدی خبر داد و توصیه کرد که او کلاس ششم را هم به صورت متفرّقه بخواند و امتحان بدهد. ما هم با مشورت بعضی از دوستان قبول کردیم و مهدی از اسفند تا خرداد همان سال، کتاب های کلاس ششم را هم خواند و با نمره خوب قبول شد».
در خدمت والدین
شهید مهدی زین الدین، از همان کودکی و نوجوانی در خدمت خانواده بود. مادر شهید زین الدین در این باره می گوید: «هر کاری که به عهده اش می گذاشتیم، به نحو احسن انجام می داد. خرید خانه از کوچکی برعهده اش بود و به پدرش هم که در کتاب فروشی، کتاب های درسی و مذهبی را در دسترس مردم می گذاشت، کمک می کرد».
نوجوانی، آغاز مبارزه
نوجوانی، دوره شکل گیری شخصیت انسان هاست. در همین دوره است که شالوده شخصیت انسان پی ریزی شده و آینده شخص ترسیم می شود. شهید زین الدین در دوران نوجوانی، از محضر معلم اخلاق، حضرت آیت اللّه مدنی کسب فیض کرد. در آن روزها، این انسان وارسته، از طرف رژیم طاغوت به شهر خرم آباد تبعید شده بود. زین الدین از همان زمان، راه و رسم مبارزه با طاغوتیان را آموخت.
هم چنین در همان ایام، حزب رستاخیز که وابسته به رژیم پهلوی بود، شروع به عضوگیری از بچه های
دبیرستانی خرم آباد کرد. در دبیرستانی که شهید زین الدین در آن تحصیل می کرد، تنها دو نفر از عضویت در این حزب امتناع کردند که یکی شهید مهدی زین الدین بود و دیگری دوستش و سرانجام این کار، به اخراج ایشان از دبیرستان انجامید. چون دبیرستان دیگری در رشته ریاضی نبود، شهید زین الدین ناچار شد در رشته تجربی ادامه تحصیل داده و دیپلم تجربی بگیرد.
اشاره
27 آبان سال 1363، یادآور شهادتِ دلیر مردی از تبار یاران خمینی کبیر، پاسدار رشید اسلام، انقلاب و دفاع مقدس، فرمانده شجاع و جوان لشکر 17 علی ابن ابیطالب قم، سردار شهید مهدی زین الدین است؛ مردی که در عمر کوتاه خود، ثمرات گران بهایی را به یادگار گذاشت و با شهادت خود، یاران انقلاب و جنگ را سوگوار کرد. نوشته حاضر، چکیده ای از زندگی و فعالیت های پربار آن سردار خستگی ناپذیر است.
ولادت
شهید زین الدین در 18 مهر سال 1338 ش، در خانواده ای مذهبی در شهر تهران، در خیابان ری دیده به جهان گشود. پدر و مادرش که از معارف اهل بیت برخوردار بودند، اسمش را «مهدی» نهادند. پدر شهید زین الدین از فعّالان مذهبی و سیاسی زمان خود بود که بارها به خاطر فعالیت سیاسی، تبعید و در شهرهای مختلف کشور، طعم تلخ زندان رژیم طاغوت را چشیده بود. مادر آن شهید نیز از مربیان قرآن و اشاعه دهندگان معارف اهل بیت علیهم السلام به شمار می رود.
سلام حسین جان
سلام بر رقیه ۳ ساله ات
سلام بر علی اصغر َ۶ ماه ات
و هزاران سلام بر.....
حسین جان دیگر محرمت بوی محرم نمیده
دیگه از اون جوونای صاف و ساده خبری نیس
الان حتی در شب شهادت خودت هم همه بیشتر به فکر مدل مو و لباس مد روز هستن
الان دیگه به جای اشک ریختن به چشم چرانی مشغولیم
به جای دل دادن به تو دل به بلوتوث فرستادن میدهیم
حسین جان چه محرمی ...
من شرمندم از طرف خودم شاید خود من هم
بهترین از اینها نباشم
ولی تو رو قسم میدم به تمامی اهل بیتت
که دست ما رو هم بگیر و شفاعتمون کن
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ع
شمارا به احترام و حرمت خون شهدای این روزها
روی خون شهدا پا نگذاریم
برادرم خواهرم
محفل عزای شهدای محرم تاسوعا عاشورا
محفل دوست یابی نیست
محفل رد و بدل شماره تماس نیست
محفل ویترین آخرین مدلهای آرایش و پیرایش نیست
نیست نیست نیست
به حرمت این روزها نیست
برادرم خواهرم
لباس سیاه تنت ارزش دارد احترام دارد حرمت دارد
لباس سیاه تنت نشان همدردریت با فاطمه زهراست
لباس سیاه تنت نشان آخرین متد لباس سیاه نیست
نیست نیست نیست
به حرمت این روزها نیست
برادرم خواهرم
حجاب حجاب حجاب
خواهرم روسریت را محکم گره بزن چادرت را به باد مسپار
رقیه سه ساله س میان خون و آتش میان سنگ و تازیانه معجر به چنگ و دندان کشید تا به ما بفماند ارزش حجاب را
برادرم خواهرم
روی خون شهدا پا نگذاریم
روی خون شهدا پا نگذاریم
روی خون شهدا پا نگذاریم
یا سید الشهداع
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و فمنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا
صحبت از شهید مظلومی بسیار سخت است . آن هم شهیدی که چون شهاب بر آسمان تیرگی ها و ناپاکیها ، خط بطلان کشید و به گل واژه شهادت شخصیت داده و کلمه شهید و شهادت را از لحاظ معنا به اوج اعلی فرستاده است . لذا با توجه به نص صریح آیه شریفه قرآن کریم : لا یکلف الله نفساً الا وسعها به شرح زندگی شهید قدس احمدرضا مظلومی می پردازم و فراز هایی از زندگی او را جهت الگو قراردادن در مسیر زندگیمان بیان می نمایم .
سردار مهاجر و پاسدار قرآن احمدرضا مظلومی در سال 1342 در رودپشت خشکبیجار از توابع شهر رشت که در 35 کیلومتری این شهرستان واقع شده است چشم به عالم فانی گشود و در دامان پدر و مادری دلسوز و مذهبی رشد و نمو یافت و از همان اوان طفولیت که نماز خواندن را آغاز کرده بود صفات برجسته ای همواره وی را نسبت به سایر بچه های هم سن و سالش متمایز می ساخت و به همین خاطر مردم محله از همان کودکی به او علاقه مند بودند .
او در سال 1348 توسط پدر و مادرش جهت کسب علم و دانش و معرفت به دنیای علم و دانش روی آورد و در دبستان روستای نوده شروع به تحصیل کرد و در سال 1352 دوران ابتدایی مدرسه را با موفقیت به پایان برد و از بهترین دانش آموزان این دبستان محسوب می شد . او در سال 1353 وارد مدرسه راهنمایی تحصیلی شهید چمران رشت شد و پس از سه سال این دوره را به اتمام رسانید و در سال 1356 جهت ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان وارد دبیرستان علوی شهرستان گردید . در اوایل تحصیل دوران دبیرستان او بود که انفجار قرن یعنی همان زبانه های انقلاب اسلامی با شعله های تا بناکش در دل ظریف و پر تپش وی رخنه کرد و گرمی و طراوت آن تمامی وجودش را مسخر ساخت بطوریکه در آن روزهای نبرد انقلابی و اسلامی که سفیر گلوله های دشمن سینه هر آزادیخواهی را نشانه می رفت او خودش را شناخت و به ارزش والای انسانیت پی برد و چگونه زیستن و چگونه مردن را آموخت .
با پیروزی ملت ستمدیده ایران اسلامی بر دستگاه جور و ستم شاهی نظام سرسپرده پهلوی در روز 22 بهمن ماه سال 1357 که پانزده بهار از زندگی شهید می گذشت ، فعالیت های چشمگیری را در انجمن اسلامی شهید مطهری رودپشت شروع کرد و با کمک دیگر برادران محل به آموزش و پرورش بچه های دانش آموز و آگاه نمودن آنها به مسائل مذهبی و سیاسی سعی و تلاش فراوانی را آغاز کرد .
رفتار و بینش سیاسی و مذهبی شهید بر اثر مطالعه مداوم خصوصاً مطالعه کتاب های شهید مطهری به حدی بود که هم دوستان وی در انجمن ، مدرسه و محل از او تاسی و الهام می گرفتند .
شهید مظلوم ، مظلومی بالاخره در سال 60 به اخذ مدرک دیپلم در رشته اقتصاد بازرگانی نائل آمد و بلافاصله در همین سال برای گسترده تر نمودن فعالیت هایش جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب وارد این نهاد مردمی شد . و بعد از چهار ماه آموزش در پادگان المهدی مرزن آباد چالوس به عنوان مسئول آمار ستاد منطقه 3 که آن روز در چالوس مستقر بود مشغول به کار شد ولی از آنجائیکه علاقه بیش از حد وی به ادامه تحصیل و کسب دانش افزون تر و در کنار هم قرار دادن تخصص و ایمان و تقوی و خدمت گذاری هر چه بیشتر و مهمتر برای انقلاب شکوهمند اسلامی در آزمون ورودی دانشکده تربیت مربی سپاه شرکت کرد و در رشته کارشناسی ارشد رشته علوم قرآنی پذیرفته شد . و برای ادامه تحصیل وارد شهر خون و قیام قم گردید و به تحصیل علوم پرداخت . او در کنار تحصیل لحظه ای از جنگ تحمیلی و نیز جنگ داخلی در کردستان غافل نبود و هر چند وقت ماموریت هایی را به سوی آوردگاههای نبرد گرفته و به سوی تجلی گاههای حق می شتافت و در بعضی از ماموریت ها به عنوان رزمنده و بعضی مواقع هم به عنوان معلم دروس اخلاق در میان رزمندگان به تعلیم و تعلم رزمندگان می پرداخت.
اکثر ماموریت های شهید به سوی کردستان بود زیرا او فکر می کرد که در آنجا بهتر می تواند به تبلیغ و نشر فرهنگ غنی اسلام در میان مردم مستضعف بپردازد از این رو برای مردم کرد نوری بود که دل تاریک آنان را روشن می کرد .
شهید مظلومی در اواخر سال 62 در حالیکه دانشجوی سال دوم بود با یکی از خواهران بسیجی ایثار گر و چهره ای آشنا در میان دانش آموزان ابتدایی محلات مجاور اقدام ازدواج نمود و این ازدواج مبارک و میمون هیچگونه مانعی برای رسیدن به اهدافش نبود زیرا همسر و خانواده همسر وی نیز نه تنها راهش را ارج می نهادند بلکه خودشان نیز در خط انقلاب و رهبری حرکت می کردند .
ثمره این ازدواج دختری بود که در روز مبعث حضرت رسول اکرم (ص) پا به عرصه گیتی گذاشت در این زمان شهید مظلومی به علت علاقه وافرش به خاندان عصمت و طهارت اسم دخت موسی بن جعفر (ع) را برای دخترش انتخاب کرد و اسم این مولود را « حکیمه » نهاد . بعد از حدود یک ماه که از تولد بچه می گذشت مظلومی آنها را به خدا سپرد و جهت انجام یک ماموریت چند ماهه برای تعلیم و تعلم به کردستان عزیمت کرد و در حالیکه بیش از دو ماه از ماموریت او نگذشته بود که به مرخصی آمد و در حالیکه به جهت زیارت حضرت فاطمه معصومه (ع) در روز پنج شنبه 31/5/64 به همراه فرزند و همسر خود عازم شهر خون و قیام قم بودند در تصادفی دلخراش در ساعت 11 شب تاریخ فوق در نزدیکی کارخانه ناسیونال تهران به وقوع پیوست همسر و فرزند او به لقاء حق پیوستند .
شهید مظلومی که به تازگی با کوله باری از خستگی از کردستان به دیدار عزیزان خودش آمده بود در سوگ عزای عزیزان نشست و با اعتقاد به اینکه انسانها در طول زندگی مورد امتحانات پروردگار قرار می گیرند صبر را پیشه خود ساخت و برای رسیدن به هدف نهایی استقامت و پایداری از خود نشان می داد . او در این رابطه در دفتر خاطرات خود چنین می نویسد : روز پنج شنبه مورخ 31 مرداد سال 1364 به اتفاق همسر و حکیمه از رودپشت به سوی رشت حرکت کردیم و ساعت 6 عصر سوار ماشین اتوبوس شدیم و از رشت به طرف قم حرکت نمودیم . در بین راه نماز خواندیم و مختصری شام خوردیم از قزوین خوابیدم و در محل وصول عوارضی کرج بیدار شدم و مقداری با خانمم صحبت کردم فقط به اندازه دو الی سه کلمه و بعد از آن تصادف شد مقداری بیهوش بودم و بعد بهوش آمدم نگاه کردم دیدم زن و فرزندم نیستند ابتدا به بیمارستان شماره 2 رفتم و از آنجا به بیمارستان امیر المومنین (ع) رفتم در بین اجساد ، در صحنه تصادف و در بیمارستان شماره 2 همسر و بچه ام را نیافتم ، همچنین اسامی شان در بین مجروحین نیز نبود از ساعت تصادف تا صبح خوابم نبرد و در بیمارستان امیر المومنین (ع) قد م زدم صبح ساعت 8 صبح از بیمارستان مرخصی گرفتم و در خیابان دربدر به دنبال همسر و بچه ام بودم . ماشین کمیته را دیدم به او متوسل شدم و با ماشین به بیمارستان امام خمینی رفتیم و در آنجا هم خبری از بچه ها نبود . شهید طباخی که با ما تصادف کرده بود در آنجا بستری بود . سپس با ماشین یک پایگاه سپاه به پزشکی قانونی بیمارستان لقمان الدوله رفتم و در آنجا هم اثری از آنها نیافتم لذا به منزل دامادم رفتم و بعد از ظهر به اتفاق او به چندین بیمارستان از جمله به بیمارستان امیرالمومنین و شماره 2 امام خمینی و البرز و غیره رفتم ولی در هیچکدام از آنها عزیزانم نبودند . شب را در حال بسیار بدی در منزل دامادم بسر بردم و روز بعد که روز شنبه مورخ 2 شهریور بود اول صبح با اطمینان به پزشکی قانونی رفتم و به خیال اینکه عزیزانم زنده اند ولی با کمال تعجب و تاسف آنها را افتاده بر روی کاشی های پزشکی قانونی یافتم .
خدایا چه حالتی به من دست داد سعی کردم که خودم را کنترل کنم ولی مگر امکان پذیر است عزیزترین عزیزانم بدون اینکه نفس بکشند در روی زمین افتاده اند « خدایا خودت به من صبر بده » .
مقدمات تحویل گرفتن آنها را انجام دادم آنها را به بهشت زهرا انتقال دادم. چون کار آنها تعطیل شده بود به فردا موکول شد . شب به منزل یکی از فامیلین رفتم و به او ماموریت دادم که به خانواده ما اطلاع بدهد ، شب را خیلی بد گذراندم . صبح زود به بهشت زهرا رفتم . عزیزانم را غسل دادم نماز خواندیم و با ماشین بهشت زهرا به سوی رشت حرکت کردیم . پدر و عده ای از اقوام و آشنایان در نزدیکی پلیس راه رشت منتظر بودند . ساعت 4 عصر به محل رسیدیم ، مردم زیادی در جاده صف کشیده بودند ، آنچنان بغض گلویم را می فشرد که با زحمت فراوان می توانستم خودم را کنترل کنم ولی با دیدن بعضی از دوستان و گریه آنها خودم نیز کنترل را از دست دادم . در حیاط مسجد غوغا بود . مراسم دفن و تلقین به پایان رسید . عزیزانم به زیر خروارها خاک رفتند در حالی که من بر روی زمین راه می رفتم ، شب را در خانه پدر خانمم بسر می برم در حالیکه بسیار دلگیر و ناراحتم .
بعد از اینکه همسر و یگانه فرزند دلبند شهید از دیار نیستی به دنیای باقی شتافتند و شهید مظلومی را تنها گذاشتند اما او تنهای تنها نبود . او خدای خود را داشت . همان خدایی را که از او چگونه زیستن و چگونه مردن را آموخته بود . او با انجام کارهای استحبابی با بجا آوردن نافله های شب خود را به خدای خویش نزدیک کرده بود . به همین خاطر در این رهگذر ، خداوند هم به او صبری ایوب وار عطا نمود که چون کوه استوارو چون آسمان پابرجا بود . با آنکه عمق دوستی و علاقه وافرش به همسر و فرزند که از لابلای نامه هایش به چشم می خورد ولی با این همه علاقه به زن و فرزند ، مرگشان نتوانست با همه غم جانکاهش خیلی به روح بزرگ و سترگ و عزم راسخ شهید قدس خللی وارد سازد و او را از خود بیخود کند و از صراط حق برگرداند .
صبر و استقامت شهید در تحمل شدائد و سختی ها زبانزد خاص و عام بود . بطوریکه حتی دوستان و آشنایان که از نزدیک او را می شناختند باز هم از این صبر و استقامت شهید متعجب بودند .
شهید گرانقدر مظلومی بعد از اربعین عزیزانش دوباره به سرحدات غرب کشور شتافت و چندماهی را در مناطق جنگی شهر ارومیه در خدمت به رزمندگان اسلام ادای وظیفه می کرد و گاهی اوقات نامه هایی به خانواده اش می داد که انسان با خواندن این نامه ها می تواند به عمق بینش اسلامی شهید پی ببرد . بعضی از این نامه ها آنقدر سوزناک است که انسان به محض شنیدن آنها افسار صبر را از کف می دهد و اشک سوزان از چشم های انسان سرازیر می شود .
او در نامه ای خطاب به خانواده اش چنین می نویسد :
ای عزیزان اگرچه من از شما دورم ولی دل در آنجاست . این را بدانید که هرگز دل از آنجا برنداشته و نمی توانم دل بکنم زیرا من تنها کسی که مورد علاقه ام و باعث آرامش قلبم و موجب برکات زیادی برایم بود هنوز در آنجا می یابم ، من چگونه می توانم آن همه محبت های همسرم را که در زندگی کوتاه نسبت به من کرده جبران نمایم . تنها چیزی که باعث می شود که او از من راضی شود ارتباط قوی با شما عزیزان و توجه به شماست . اگر این نباشد آن حاکم قلبم ، دور کننده غم هایم ، تنها یار و یاورم در غربت ، حافظ اسرارم ، سامح رازهایم از من راضی نخواهد بود . من چگونه می توانم او را نادیده بگیرم و فراموشش نمایم زیرا تمام لحظات زندگی در خاطرم است و جلوی چشمهایم به رژه می روند . اگر اکنون می توانم زنده بمانم اول به عنایت و توجه خداوند و سپس به عشق و دوستی اوست که تمام وجودم سرشار گشته و بر قلبم چه می گذرد ، قلبی که رازهای تلخ بسیار دارد ولی تاکنون به کسی نگفته است تنها خداست که در راز و نیاز با او همه رازهایم را گفته و تنها او دلداری دهنده برایم می باشد .
خدایا آنچنان نیرویی و قلبی عنایت کن تا در مقابل معصیت های عظیم طاقت آورده و صبر پیشه نمایم . تا بوسیله صبر کردن بر مصائب مقرب درگاهت شوم .
عزیزان مرگ حق است ، همه باید دنیای چند روزه را ترک نمائیم و به جهان پایدار و جاودان مسکن گزینیم . راهی است که همه باید طی نمائیم . امروز دیگری و دیگران در روزهای دیگر ، بالاخره همه می روند و قانون طبیعت است و کمال انسان نیز در همین ملاقاتست . تنها چیزی که انسان را رنج می دهد صفا و محبت های اوست . در طول زندگی ما هیچگاه نشد که او کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم کاش این عمل را انجام نداده بود . در تمام دوران زندگی کوتاه هیچ گاه نمی گفت چرا فلان عمل را انجام دادی یا چرا ترک کردی این همه صفا و محبت همسرم فراموش نشدنی است او نمونه واقعی یک زن کامل و مسلمان بود . همه زنها دوست دارند که شوهرشان در نزدشان باشد ولی او به عنوان یک زن مجاهد و معشوق مرد ، نه تنها نمی گفت : چرا . . . جبهه رفتی ، بلکه می گفت : افتخار می کنم که به جبهه رفتی .
آری خداوند خوبان را گلچین می کند و این ما هستیم که در منجلاب گناهان خود غوطه ور در گمراهیها فرو ر فته و سر در لاک خود کرده و خیال می کنیم که همیشه زنده هستیم و نخواهیم مرد . او رفت ولی کمر ما شکسته شد ، کمری که دیگر هرگز ترمیم نخواهد گردید .
آری دل این مجاهد راه خدا و این سفیر انقلاب اسلامی با از دست دادن عزیزانش شکسته شد ولی او با سلاح صبر فاتح این مشکلات بود و چون می دانست در امتحان خداوندی قرار دارد صبر ایوب وار را نصیب خود کرده بود و به همین خاطر خداوند روز به روز بر محبوبیتش می افزود و او را عزیز خاص و عام می کرد .
شهید هر وقت ناراحت و دلگیر عزیزانش می شد قرآن قرائت می کرد و این قرآن خواندن ساعت و زمان خاصی نداشت . در یکی از نامه ها از جبهه به خانواده اش همین نکته را تایید می کند و می نویسد :
وقتی که ناراحت هستم دل را با خواندن قرآن تسکین می دهم به هر حال او در کمال ناراحتی و گرفتاری هرگز فرا گرفتن علم و دانش را فراموش نمی کرد در همه حال و همه وقت مشغول مطالعه بوده و حدود 5 ماه هم در خلال مصایب به عنوان معلم دروس اخلاق و ایدئولوژی و قرآن در بسیج به فعالیت پرداخت و همیشه از مصیبت هایی که بر جهان اسلام از طرف آمریکای جهانخوار به وجود می آمد دلگیر و نگران بود و از فشارهایی که بر مردم لبنان و مردم منطقه وارد می شد رنجور خاطر بود و دوست می داشت که در کنار مردمان لبنان و دیگر کشورهای اسلامی به مبارزه بپردازد و این عمق بینش ایشان را نشان می داد .
سردار مهاجر مظلومی در یکی از وصیت نامه هایش که تاریخ نگارش آن هوایدا نیست همین قضیه فوق را تایید می کند و می نویسد :
چگونه انسان می تواند بنشیند و ببیند که زنان و کودکان و پیرمردان و بالاخره اقشار مسلمان و مردم با ایمان لبنان زیر آتش های توپ و گلوله آمریکا ، فرانسه ، انگلیس و اسرائیل و تمامی متجاوزین قرار بگیرد و به زندگی راحت بپردازد .
سرانجام در ادامه مطلبش می نویسد :
دلم آرام نمی گیرد ، چگونه اینها را ببینم و بنشینم ، نمی توانم ، نمی توانم ، می خواهم بروم و دلم را آرامش دهم ، می خواهم به ندای آن مظلوم همیشه تاریخ که صدایش در تمامی دوران ها به گوش آدم می رسد که آیا کسی هست مرا یاری کند ، لبیک بگویم ، می خواهم که تلافی تمامی جنایتکاران تاریخ را از جانیان امروز که نمایندگان آنها هستند بگیرم ، می خواهم بروم به آن لیاقت واقعی خود برسم . خدایا خودت می دانی که در راه سازندگی خویش در تلاشم .
سرانجام شهید مظلومی در دی ماه 65 به همراه 5 تن از برادران از ستاد ناحیه گیلان به سوی لبنان ماموریت یافت و در آنجا به عنوان مسئول تبلیغات خارجی سپاه شروع به فعالیت کرد و با اخلاق و رفتارش همه را تحت تاثیر خود قرار می داد . برادری از ایران اسلامی که در لبنان بود تعریف می کرد و می گفت : که یکی از سخنرانان لبنانی در یکی از سخنرانیهایش در وصف مظلومی خطاب به حضار چنین گفت :
اگر می خواهید بهشت را ببینید آن را در چهره مظلومی تماشا کنید .
آری شهر صور لبنان در خرداد سال 1366 با وجود شهید مظلومی در روز قدس همان سال چهره ای دیگری داشت ، مظلومی توانست تمامی مردم شهر صور لبنان را بر صهیونیست اسرائیل بسیج نماید راهپیمایی روز قدس آن روز (سال 66 ) بسیار عظیم و تماشایی بود . به همین خاطر صهیونیست ها می خواستند ضربه ای بر مقاومت اسلامی مردم لبنان وارد سازند تا مقداری از امواج (الموت لاسرائیل) را از فضای شهر صور بزدایند . به همین منظور در روزی تلخ و فراموش ناشدنی در تاریخ مبارزات ملت مبارز لبنان به تاریخ روز یکشنبه مورخ 3 خرداد سال 66 مصادف با 25 شهریور رمضان الحرام 1407 در نزدیکی سرزمین قدس شهر صور لبنان به دست اشغالگران بیت المقدس در حالی که دو روز از روز جهانی قدس می گذشت در ساعت 5/10 صبح او را با زبان روزه به شهادت رساندند و بالاخره شهید قدس همچو مولایش حسین ابن علی (ع) با لب تشنه دعوت حق را لبیک گفت و به توسط بمبی که در ماشین وی جاسازی شده بود به لقاء حق پیوست و در سن 24 سالگی پس از مدتها ایثار و فداکاری ردای خوش شهادت را بر دوش کشید و به خدا ، همسر و فرزند نازدانه اش حکیمه پیوست .
منبع: برگرفته از کتاب در حال تدوین ( پرستوی مهاجر) حسین الهی رودپشتی
http://testg.blogfa.com/post/133
درسته من دست به قلمم خوب نیس و بیشتر اوقات با استفاده از مطالب دیگر وبلاگها وبلاگ خودمو به روز میکنم خب بعضی اوقاتم حرف دلمو میزنم
ولی بعضی وقتا هم ممکنه که به ندرت پیش بیاد و مطلبی بذارم که بی شک حال و هوای خواننده ها رو عوض کنه مطلبی که
شاید من اگه اینجا نذارم و نشرش ندم شاید کسی یه بار هم نخونده باشه و روحشم از این ماجراها خبر نداشته باشه
مثل این مطلب که الان در بالا گذاشتم
خوندم نمیگم یه دقیقه ای به طور کامل عوض شدم ولی تاثیر خودشا داشت
التماس دعا
تقدیم به تنها همسفر زندگیم به تنها عشق پاک و حلال زندگیم
اقاسیدموسئ موسئ کاظمی محمدی
سید عزیزم سلام
الان سرکاری و حتما سرت شلوغه میدونم
خدا قوت نازنینم
نمیخام دروغ بگم
نمیگم همیشه و در لحظه لحظه زندگیم خدا رو برای داشتن مردی مثل تو شکر میکنم
بوده وقتایی که مشکل داشتم و تو مثل کوه پشتم بودی و تنهام نذاشتی
بوده وقتایی که ناراحت بودم و با حرفات بهم قوت قلب دادی
بوده وقتایی که درد داشتم و تو تمام تلاشتو کردی که من کمترین درد رو داشته باشم
در تمامی همه این وقتایی که گفتم
خدارو شکر و سپاس گفتم نه با زبون قاصرم بلکه از ته دل با تمام وجودم
به خدای مهربون گفتم که واقعا اگه برای منی که اینقد حساس و زودرنجم
برای منی که اینقد دل نازک و با احساسم
اگه شوهری داشتم که ایمان نداشت اخلاق نداشت سالم و خونواده دار نبود اهل کار و تلاش نبود
خدای نکرده زبونم لال معتاد و دست بزن داشت خدای نکرده زبونم لال
نجیب و پاک نبود و چشمش به دختر و ناموس مردم بود
اونوقت من باید چیکار میکردم
اگه مردی مثل آقاسید رو نداشتم واقعا چیکار باید میکردم
آقاسید من به چشم پاکی و نجابت تو افتخار میکنم
من به ایمان و اخلاق تو افتخار میکنم
من به سعی و تلاش تو افتخار میکنم
من به اراده و همت تو افتخار میکنم
من به تو به بودنت به وجودت به سید بودنت افتخار میکنم
من سعی میکنم هیچوقت خوبی ها و محبتاتو فراموش نکنم
سعی میکنم هیچوقت مهربونی ها و کمک ها تو از یاد نبرم
من از خدا میخام که سایه تو رو هرگز از سر من کم نکنه
از خدا میخام کمکم کنه بتونم جبران کنم
از خدا میخام اراده و توانی بهم بده که فقط به خاطر تو و عشق تو عوض شم
میدونم بعضی کارا و اخلاقام بچه گونه هستش
همه این چیزا رو میدونم ولی بدون من همه این مشکلاتمو از روی سادگی که در وجودم هست دارم
و در آخر
بخاطر بودن تو تمام سعیمو میکنم در مهمترین وظیفه زنانه م یعنی پر کردن تمام لحظاتت از آرامش، کوتاهی نکنم.
به بدون در کنار تو افتخار میکنم
امیدوارم که همیشه مثل همیشه
در تمامی لحظاتی که میگذرونم چه سخت و آسان
چه تلخ و شیرین در کنارم باشی و هیچوقت تنهام نذاری
دوستدار همیشگی تو ...
این پست پایینی رو هم بخون یادت نره
این پست برای همسری جان
آقا موسی
این چند روزه همش در حال زحمت کشیدن بودی
میدونم این مدته حسابی مشغول کار بودی و وقت سر خاروندن نداشتی
من درکت میکنم عزیزم
از همینجا دستای زحمتکشو میبوسم
آقای نرگس های بی قرار سلام.
بهانه ی،بهانه ها سلام...
دوباره دلم گیر کرد لای سیم خاردارهای دنیا تابه یادت بیفتم واز تومدد بگیرم.
دوباره دلم بیقرار لبخندهایت شد تا بهانه ات را بگیرم.
آمده ام پی ات بهانه ام....
مهربان مولای آبی ها،این روزها خاکستری شده ام کمکی کن.دستگیری کن...بی قرار شده ام وخسته.......
صدای پای محرم می آید
دوباه سر کوچه مان پرچم عزا آویختند
وباز صدای نوحه می آید :
(خدارو شکر محرمتو دوباره دیدم آقا جون )
ومن دوباره هر شب به مهمانی تو می آیم
روضه کوچه ما ساده و بی ریاست
نه غذا می دهند و نه زنها با سر ووضع آنچنانی به هم فخر می فروشند !
ساده وبی ریا مثل حرم خودت !
همان جایی که زیر گنبدش همه حاجتها روا می شود
هما ن جایی که وطن همه آدمهای بی پناهه و می شود نماز را کامل خواند .
همان جایی که حبیب بن مظاهر جدا از سایر یاران خوابیده
وشرط رسیدن به ضریحت گذشتن از ضریح امامزاده ابراهیم است .
همان جایی که تمام اتفاقهای کربلا را دست نخورده نگه داشتند
جای خیمه ها وتل زینبیه و جای افتادن دستان باب الحوائج !
.
.
.
چراغها را خاموش می کنند
زنها گریه می کنند و صدای جیغ کودکی می آید
مادری تمام هول و وحشت کربلا را در آغوش کشیده
و آرام برایش لالایی تشنگی می خواند !
قصه کربلا تا ابد زیر پوست زندگی جاریست
هرجا کودکی از عطش می نالد
یا جوانی دیو نفس را قربان می کند
یا زنی بر مصیبتهای زندگی صبر می کند .
هر جا دنیا برای انسان به آخر می رسد
و روزی صد بار مرگ را از خدا طلب می کند
با خاطره کربلا آرام می گیرد
زیرا که اگر دنیا محل آسایش بود
برای بهترینهای عالم دار بلا وانتقام نمی شد !
ذات دنیا بی وفاست و آدمها ی آن بی وفا تر
دوستان مخلص ویکرنگ بسیار کم هستند
و آنهاییکه تا دم مرگ رهایت نکنند بسیار کمتر !
(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)
... بــــــــــــــــــــوق ...
شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،
لطفا" مجددا" شماره گیری نفرمایید !
.
.
.
.
هفت شماره دیگر
(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )
... بــــــــــــــــــــوق ...
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !
.
.
.
.
باز هم هفت شماره دیگر
(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا)
... بــــــــــــــــــــوق ... بــــــــــــــــــــوق ...
... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید
... بــــــــــــــــــــوق ...
سلام ... خدای من !
اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یکبار !
من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچکس، هیچ جوابی نداد !
شماره تماس من :
(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)
منتظر تماس شما هستم . انسان !
.
.
.
.
خداوندا ...
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم
خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع کن ...
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من