جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

  ۱ 

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"

 

ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن

 

ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !

 

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.

 

هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

 

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

 

مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"

 

جواب زن خیلی جالب بود.

 

زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم  

 

۲ 

 

یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو

می خوند که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه سرش.

مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟

زنش جواب میده به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت

یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر)

نوشته شده بود ... 

 

مرده میگه وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی

رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که

زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر کوبید رو سر 

مرده که تقریبا بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی

زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود

 

۳ 

 

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...

کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،
مرد نجـاری را دید .

نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به
نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....

۴ 

 

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

 بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

 بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

 با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .

 نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.

 
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

 ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

 پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد "  

  هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند  

۱- ثروت، بدون زحمت  
 
    2- لذت، بدون وجدان
 
        3- دانش، بدون شخصیت
 
            4- تجارت، بدون اخلاق
 
                5- علم، بدون انسانیت
 
                    6- عبادت،بدون ایثار
 
                        7- سیاست، بدون شرافت



نظرات 8 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 18:41 http://manam-minevisam.blogsky.com

اااااااااااااا
اون دوتا داستان اولی پس چیه؟؟
بر علیه مردها هست دیگه

ما نامردیم؟؟

اعتراف میکنم یکم آره

مهرداد یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 15:30 http://manam-minevisam.blogsky.com

یعنی ما بدیم که بر علیه ما مینویسی؟؟

شیرین چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 15:44 http://shirinblog.blogfa.com

سلام عزیزم
ممنون از اینکه به وبم سر زدی
وبت جالب بود خانومی

شیرین چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 15:42 http://shirinblog.blogfa.com

فریناز چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 11:24 http://delhayebarany.blogsky.com

کاش منم میشد از این پل ها رو بسازم

این 7 تا آخری رو هم که گل گفته دختر...

فریناز چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 11:23 http://delhayebarany.blogsky.com

خداییش قشنگ بود...
این اولی که خیلی حرصمو در آورد...
این مردا همشون همین طورنا

یک نفر سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 22:35 http://myword.blogsky.com

سلام دوستم

درست میگی . اولین و آخرین عشق . ولی داستان اولت نشون میده که گاهی اینطور نیست.

مرسی

دریا سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 21:59

سلام عزیزم وبلاگ خیلی خیلی زیبای داری امیدوارم هر کجا که هستی موفق و پیروز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد