جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

تو این روزا هرجا بری حرف از پیروزی انقلاب هستش  

 ۲۲ بهمن  

و امام خمینی (ره)   

امام خمینی همون کسی که واقعا هرچی هم در مورد ایشون شخصیتشون  فداکاری و از همه مهمتر زندگی و سرگذشتشون بگم بازم کمه   

اونایی که تو اون دوران بودن امام عزیزمون رو دیدن  

حتی باهاشون حرف زدن و خیلی خاطره ها دارن  

همش میگن یادش بخیر  

چه روزایی داشتیم  

واقعا خوش به حالشون 

ای کاش ما هم تو اون دوران بودیم تا واقعیت ها رو با چشم خودمون و از نزدیک ببینیم   

درسته اون زمونا نبودیم یا اگه بودیم کوچیک بودیم  

ولی وقتی تلویزیون صحنه هایی از اون موقع ها رو پخش میکنه 

و ما میتونیم  

یه کمی از مزه شیرین و به یاد ماندنی پیروزی و شوق مردم رو بچشیم  بازم جای شکر رو داره  

من هم یه چندتا خاطره از امام خمینی براتون گذاشتم  

امیدوارم که مورد توجهتون قرار بگیره

  

 (محمدهاشمى ) محافظ بیت 

   

توى قم، زمانى که تازه به سپاه آمده بودم، روى پشت‏بام منزل نگهبانى مى‏دادم. وقتى که پاس بخش براى تعویض بعضى نگهبانها آمد، یکى از برادران نگهبان آن طرف پشت‏بام برادرى را که نوبت نگهبانیش تمام شده و داشت‏به پایین مى‏رفت، صدا زد و گفت پایین که مى‏روى، مقدارى آب براى ما بیاور که تشنه ایم. ساعت‏یک یا 5/1 بعداز نصف شب بود، طرف مى‏خواست‏برود بخوابد، خوابش مى‏آمد و حالش را نداشت تا برود و از آسایشگاه آب بیاورد. لذا در جواب گفت; یک ساعت دیگر که پستت تمام شد، خودت مى‏روى پایین و آب مى‏خورى. خلاصه نیمه شب بود و دیر وقت ولى چند دقیقه‏اى نگذشته بود که دیدم حضرت امام یک پارچ آب و یک پیش دستى خرما دستشان است و دارند مى‏آیند بالا. از پله‏هاى پشت‏بام آمدند بالا، من هم سر در پشت‏بام نگهبانى مى‏دادم، حضرت امام آمدند جلو، من دست پاچه شدم، پریدم پایین و گفتم آقاجان چکار دارید؟ گفتند مثل اینکه یکى از برادرها تشنه بود، این آب را به او بدهید، خرما را هم دادند که ما بخوریم. من اصلا زبانم بندآمده بود که چه بگویم. آخر این موقع شب آقا خودشان را به زحمت انداخته بودند و گویا صداى برادرى را که تقاضاى آب مى‏کردند، شنیده بودند.  

  

کارهای شخصی 

امام مقید بودند که کارهای شخصی خود را شخصا انجام دهند و در این رابطه حتی به نزدیکترین افراد منزل خود نیز دستور نمی داد. چای صبحانه و بعداز ظهر خود را، شخصا از آشپزخانه می آوردند و سر سفره، غذا و وسائل مورد احتیاج خود را از دیگران نمی خواستند. فرزند بزرگ امام می گوید: من اولین اولاد بودم و امام خیلی به من علاقه داشتند و فوق العاده احترام به من می گذاشتند، توی اتاق ایشان که می رفتم می نشستم اگر مثلا آب می خواستند یک دارویی می خواستند به من نمی گفتند یک وقت می دیدم آقا بلند شدند و می رفتند لیوان آب یا دارویشان را می آوردند من ناراحت می شدم و می گفتم آقا به من کار بگوئید 

 

 رفتار امام با بچه ها 

خانم طباطبائی- همسر حاج سید احمد آقا (ره) درباره رفتار امام با بچه های و بازی امام با نوه اش علی چنین می گوید: علی کوچک بود، گاهی کارهایی می کرد که اصلا مناسب نبود، حتی ممکن بود برای آقا ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشحالی و خنده می گفتند: مساله ای نیست، بچه را آزاد بگذارید چون آقای تمام شبانه روز را در خانه بودند و علی هم در کنار ایشان بود لذا آقا با علی مانوس بودند و علی هم به آقا انس گرفته بود. یک بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در کنار ایشان نشسته است و از آقای تقاضای ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: «پدرجان! آخر ساعت رنجیرش می خورد به چشمت و اذیت می شوی» علی گفت: خوب عینکتان را بدهید . ایشان فرمودند: عینکم نیز همینطور، به چشمانت می زنی چشمانت اذیت می شود، چشم تو حالا ظریف است، گل است، علی اصرار کرد که آقا، عینک را بدهید ایشان فرمودند: نه دسته اش را می شکنی و من دیگر عینک ندارم، نمی شه بچه به این چیزها دست بزند. چند دقیقه ای گذشت و علی در خانه چرخی زد و مجددا آمد و گفت: آقا! امام فرمودند: «جانم » علی گفت: آقا: بیا تو بچه شو و من آقا می شود!! امام فرمودند خیلی خوب باشد. علی گفت: پس پا شو از این جا، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام بلند شدند و خودشان را کنار کشیدند و علی گفتند: پس عینک را بده، ساعت را بده بچه که به عینک و ساعت دست نمی زند!! آقا فرمودند بیا، من به تو چه بگویم؟ راهش را درست کردن و عینک و ساعت را گرفتی. گاهی علی به آقا می گفتند: شما بنشینید من شما را حمام کنم، آنوقت ایشان می نشستند و علی سر و صورت ایشان را می شستند، علی دستش را به دیوار می کشید که مثلاً صابون است بعد به سر و صورت آقا می مالید. من به علی می گفتم: با این کار آقا را اذیت می کنی و آقا فرمودند: نه اذیت نمی کند بگذارید کارش را بکند.   

 

 گردنبند 

 یک روز از از کشور ایتالیا یک نامه و یک بسته برای امام رسید. توی آن بسته: یک گردنبند بود. صاحب نامه، نوشته بود من مسلمان نیستم ولی شمار را خیلی دوست دارم و این گردنبند را هم به شما هدیه می دهم تا هر جوری که دلتان می خواهد از آن استفاده کنید. چند روز گذشت یک روز صبح، امام صدای گریه یک بچه را شنیدند. گفتند: بروید ببنید این بچه کیست و چرا گریه می کند. برای امام خبر آوردند که او دختر کوچک یک شهید است که با مادرش آمده و می خواهد شما را ببیند. امام گفتند: او را زود بیاورید اینجا. وقتی دختر کوچولو را آوردند، هنوز داشت گریه می کرد. امام او را بغل گرفتند و روی زانوهای خود نشاندند. بعد او را بوسیدند و در گوشش چیزهایی گفتند: دختر کوچولو کم کم گریه را فراموش کرد و خندید امام هم با او خندید. بعد امام بلند شدند و آن گردنبند را آوردند و به گردن او انداختند و به او گفتند: «حالا برو پیش مامانت.» بچه هم با خوشحالی امام را بوسید و رفت    

همبازی علی   

امام به بچه ها خیلی علاقه داشتند. به آنها خیلی محبت می کردند و سعی داشتند بچه ها را خوشحال کنند. یک روز داشتم دنبال علی می گشتم (علی، نوه امام است) اما پیدایش نکردم. با خودم گفتم حتماً رفته توی اتاق امام. رفتم جلوی در اتاق، در زدم و رفتم تو. دیدم علی توپ کوچکش را آورده توی اتاق به اصرار از امام می خواهد که با او بازی کند! امام هم با خونسردی، آن طرف اتاق ایستاده بودند و به آرامی توپ را برای علی، قل می دادند. تعجب کردم و به خود گفتم : «امام با این همه کار و با این همه خستگی چه قدر حوصله دارند و چه قدر به بچه ها با محبت هستند» 

نظرات 6 + ارسال نظر
ali جمعه 29 بهمن 1389 ساعت 00:23 http://tolooo.blogsky.com

سلام ممنون که به وبم سر زدی و لینکم کردی من هم شما رو لینک کردم.

شکوفه شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 18:04 http://golebahary.blogfa.com

سلام
ممنونم از حضورتون
التماس دعا

Taha شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 17:51 http://www.eshgh1-1.blogfa.com

salam romantik
man toro linki

هانیه شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 03:23 http://honey-asal69.blogfa.com

ای جونم رمانم مرسی ازآپ پربارت
گلم آپم بیا قضیه جدیه

دریا جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 14:12 http://sea-daughter.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
مرسی که تو نبودم به یادم بودی
حیف که از همدیگه دوریم وگرنه یه سوغاتی خوشمل برات می اوردم

مهرداد پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 23:14 http://manam-minevisam.blogsky.com

خدا روحشو شاد کنه ایشاا...
من همیشه روحیه شجاعشو تحسین میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد