جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخوریم

آب میخواهم سرابم میدهد

عشق میورزم عذابم میدهد

من نمیدانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

بعد از این با بی کسی خو میکنم

هر چه در دل داشتم رو میکنم

درد می بارد چو بدتر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

خنجری نامرد بر قلبم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

عشق اگر این است مرتد میشوم

خوب اگر این است من بد میشوم

قفل غم بر قلب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمیگویم که خاموشم مکن

من نمیگویم فراموشم مکن

من نمیگویم که با من یار باش

من نمیگویم مرا غم خوار باش

من نمیگویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنیدن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

وای رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون میچکید

خون من فرهاد و مجنون میچکید

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مصنوعیتان

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بوئی از فرهاد دارد تیشه ام

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست ما را باز کرد؟نه

فکر دست تنگ ما را کرد؟نه

هیچ کس اندوه ما را دید؟نه

هیچ کس از حال ما پرسید؟نه

هیچ کس چشمی برایم تر نکرد

هیچ کس یک روز با من سر نکرد

هیچ کس اشکی برای من نریخت

هر که با ما بود از ما میگریخت

چند روزی است حال من دیدنیس

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین ذل میزنم

گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ دیوان حالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه میپنداشتیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد